من از تاریکی شبهای سرد تنهایی
با تو
به سپیده گرم سرشار از زندگی قدم نهاده ام.
با من بمان،
شانه هایت را پناهم کن،
تا باور کنم
سراب عشقم، رنگ حقیقت تو را به خود می گیرد...

مگر حرف خودت نیست؟خواندنت از ما.اجابت کردنش با تو.مگر تو دلیل ره گمگشتگان نیستی؟
از رگ گردن به من نزدیکتری؟رئوفی؟...پس کو؟کجاست؟
پس جواب گریه های هر شبم.ناله هایم.صدا زدنهایم کو؟
پس اجابت کردنت چه می شود؟
گا هی فکر می کنم فراموشم کرده ای!...
چرا من؟چرا او وعده تو را به من میدهد ولی تو وعده او را به من نمیدهی؟
به حقیقت رساندن یک رویا اینقدر سخت است؟
باور نمیکنم که جباری.قهاری.اما باران رحمتت کجاست؟
من تشنه ام.بر من ببار.التماس نگاهم خشکیده است.
بر من بتاب
آرامم کن.
مرا هم بیاد بیاور

چشم من گم شد تو پنجره ها نیومدی
گفته بودم واسه خاطر خدا نیومدی
یکی گفت شبای مهتاب بشینیم دعا کنیم
بالا رفت دستای من واسه دعا نیومدی
دل من اسیر چشمای تو شد حتی واسه
این که دیونه رو رها کنی نیومدی
واسه تو نوشته بودم که دلم دیونته
تو گذاشتی به حساب خطط نیومدی
یکی گفت اول راه سخت مجنونی هنوز
سر گذاشتم به دل بیابونا نیومدی
نذرمو نوشتم رو گلا تا یادم نره
نذرا رو یکی یکی کردم ادا نیومدی