در پیچ و تاب فکر با عقل و عقل با دل و دل با احساس پنجگانه سرسری خوردن کار سختی است . تردید آتش است و من خویش را کم کم به تاریکی سپرده بودم که تو آمدی ... نمی گویم عاشقم .. اما بسان پرنده ای کوچک که دلش حتی ازشاه دانه ای که دست بیطرفی برایش می ریزد می شکند ، دلگیر می شدم از هر چیزکه تو آمدی ... نمی گویم پناهگاه خویش را یافتم ... اما سایه بان کوچکی برای خستگیهای خویش نداشتم که تو آمدی ... نمی گویم دلم لبریز از نفرت بود و غرق ناامیدی اما لبریز شده بودم که تو آمدی ... نمی دانی خلیدن به فکر امنیت خاطر چقدر جذاب و دلرباست .... امنیت را برایم به ارمغان آوردی .. مانی باش و ماندگار به خاطر تمام عقلهای دست شسته از خویش و به احترام جنون اندیشه هایم را سبز نگاه دار ! ذهن من آجرپاره های خویش را مرتب می کند ... ذره ذره ...دانه دانه ... ولی از خواستم این را هم بگویم تا بدانی که قناری ما که 6 ماه بود به خاطر حمله شاهین نمی خواند چند روزی است که می خواند ! و من خواندنش را به فال نیک می گیرم زیرا که از امید می خواند .. « تو روزهایی که وقت رفتنم بود .. روزهای سخت حسرت خوردنم بود ... یکی پیدا شد و قفس رو وا کرد .....» نمی دانم تا به حال فکر کرده بودی که پرنده ای به اسم درنا چقدر کمیاب است ؟ درنا یاد گرفته است که روی بلندترین چوب نیزار جفت پا تعادل خود را حفظ کند ... او به من گفته بود بهتر است درنا باشم و تنها و من تنها بودم که تو آمدی ... بمان تا اندیشه های من ذوبتر شود .. « یخ آب می شود در اندیشه هایم .. بهار حضور تست .. بودن تست .. »
 
نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 02:35 ق.ظ http://ravayateman.blogsky.com

بسیار زیبا بود
حرف دل بود

امیر محمد (خواب زمستانی) پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:00 ب.ظ http://amir984.blogfa.com


اموخته ام که باید به زمانه مسلط باشم نه زیر فرمان ان

اموخته ام که در هر سفر دورو درازی با برداشتن یک گام اغاز میشود

اموخته ام که نگویم ای کاش ان کارراطوردیگری انجام داداه بودم بلکه بگویم بار دیگر ان را طور دیگری انجام خواهم داد

اموخته ام مرد بزرگ به خود سخت می گیردو مردکوچک به دیگران ...

اموخته ام دانش خود را به دیگران اموزش دهم و دانش دیگران را بیاموزم

اموخته ام پیش از انکه مرا بفهمند دیگران را درک کنم

اموخته ام پیش از انکه دوستم بدارند دوست بدارم

اموخته ام که انچه امروز در دست دارم ممکن است ارزوی فرداهایم باشد اموخته ام اگر چه از هر چیزی بهترینش را ندارم ولی از چیزی که دارم بهترین استفاده را ببرم

اموخته ام لبخند ارزانترین راهی است که می توان با ان نگاه را وسعت بخشید

اموخته ام که زندگی مثل یک نقاشی است با این تفاوت که در ان از پاک کردن خبری نیست

اموخته ام هیچ روزی از امروز با ارزشتر نیست اموخته ام زیاده گویی شاید مقدمه ناشنوایی حرف دیگران .. و نشنیدن حرف حق باشد

امیر محمد (خواب زمستانی) پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:02 ب.ظ http://amir984.blogfa.com

خوب هستی ابجی
چه خبر ها داری؟
از بچه ها چه خبر ؟
رضا هم سلام دارد

مسافر پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 07:35 ب.ظ http://www.jademarefat.blogsky.com

سلام الهه قلم :)
خیلی قشنگ نوشتی
هر خط رو ۲ بار خوندم ولی هنوزم سیر نشدم

به امید درنا شدن

رضا یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 09:48 ب.ظ http://eshghmandegar.blogfa.com

سلام خوب سایته جالبه من خوشم امد و لی چرا عکس عاشقانه نداره به من هم سری بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد