HydroForum® Group

وقتی تمامِ رشته هایِ دلبستگی ام را دستِ تقدیر جدا می کند
به کدامین زیارتگاهِ عشقی و کدامین قبله نیازی دخیلِ دلتنگی ببندم؟
وقتی همه بودنمان خلاصه می شد به روزهایی کـه حتی توانِ بیانِ همـه
حرفهایِ دلمان را برایِ هم نداشتیم،وقتـی غربت ریشه با هم بودنمان
بود و دلتنگی اوجِ دوستیمان!
نمیدانم؛ شاید خبرم کردی تا ببینم که چگونه همه ما یک روز می آییم
و سفره محبتمان راپهن می کنیم بینِ دلهایی که آغوشِ عشقشان برایِ محبت
همیشه باز است.
آری، یک روز آمدی، مثلِ همة غریبها، مثلِ من، مثلِ خودت.
آمدی و کوله بارِ عشقت را گشودی و مشتی گندمِ محبت ریختی جلویِ بی تابیِ
کبوترانه دلم.
و من اسیرِ دانه محبتت شدم.
و زندانی ساختم برایِ احساسم؛ دوباره عاشقِ غروب شدم.....
اما افسوس که نمی توان پیوندها را محکمتر از قدرتِ تقدیر زد و اینبار نیز...
من امروز کوله بارِ دلتنگی ام را بسته ام و تمامِ دلبستگی ام را تویِ چمدانِ دلم
جا داده ام و به دنبالِ‌ مرهمی برایِ خراشِ رویِ گونه احساسم راهیِ سرزمینِ غریبِ
بیقراری شده ام.
آن روز که رفتی، من تو را زیرِ کتابِ مقدسِ عشقم عبورت دادم،
و کاسه ای اشک بدرقه راهت ساختم،
بقچه دلت را گره عشق زدم،
اما دلم میخواست بغضم را بشکنم و فریاد بزنم؛
همسفر تنها نرو!.......            
                       

 


در کوچه دلم نوایی نیست.
سکوت، سکوت، سکوت...
نغمه زندگی ام گمشده است.
و من پشت پنجره تکرارِ خاطرات؛
از دریچة تنهایی، باغِ سرشار از یادِ تو را می نگرم.
تا مگر یافت شوی! تا مگر برگردی!
تا مگر برگردد ورقِ روزهایِ تنهاییِ من
تا دوباره پر شوم از آهنگِ زیستن
تا دوباره بدرخشد اخترِ خوشبختیِ من.

امروزدوباره دلم برایت تنگ شده است.مثلِ دیروزوحتمأ مثلِ فردا
امشب تنها برایِ تو مینویسم،همیشه از من می خواستی تا برایت بیان کنم همة دلتنگیهایم را،یادت هست؟
اینروزها هزارراهِ بی پایانِ دلتنگی ام رابه نام ِتومی پیمایم وکتابِ دلتنگیهایم به نامِ توورق می خورد.
اما دیگر تو نیستی تا دستانت نوازشگرِاحساسم باشند،نیستی تانگاهم را بخوانی و دردهایم را بفهمی.
دیروز حدیثِ آشنایی وامروزتکرارِجدایی.چه غریب شده ام!
شبی بارانی بود که کوبة کلبة قلبم را نواختی،و ما هر دو پا به کوچة مهر گذاشتیم.
سیبِ سرخی به من بخشیدی و شاخة سبزِدلم را چیدی.....و رفتی برایِ همیشه!
امشب قابِ عشقِ ترا لبِ طاقچة زندگی ام گذاشته ام.درست مثلِ هر شب.
تکه تکه هایِ قلبم زیرِ پایِ تو باران شده و میبارند.
امشب بی بهانه نیز می گریم.


باور نداشتم که گلِ آرزویِ من
با دستِ نازنینِ تو بر خاک اوفتد
با اینهمه،هنوز به جان میپرستمت
بالله اگر عشق چنین پاک اوفتد
میبینمت هنوز به دیدارِ واپسین
گریان درآمدی که:«خدا نخواست»
غافل که من به جز توخدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطایِ تو در چشمِ او نکوست
گوید به من:«هر آنچه که او کردخوب کرد»!
«فردایِ ما»نیامدوخورشیدِ آرزو
تنها سپیده ای زدوآنگه...غروب کرد.
پاداشِ آن صفایِ خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
مانَدبه سینه ام غمِ تو یادگارِتو
هرگز غمت مبادوخدا با تو یارباد.