خدایا!

جسم من دشتی است ...

که بذرنیکی در آن می کارم

و با نام تو آن را آبیاری می کنم

تا گل عطرآگین حضورت در قلبم بروید.

 

خدایا!

چون ماهیان که از عمق و وسعت دریا بی خبرند ،

عظمت و ژرفای عمق تو را نمی شناسم.

فقط می دانم ...

که معبود این دل خسته هستی

و اگر دیده از من بر گیری ،

خواهم مرد.

 

هیچ کس وسوسه اش نکرد ، هیچ کس فریبش نداد ، او خودش سیب را از شاخه کند و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.

او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید ، ایستاد. انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی ، اما نگفت . خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت : برو ، زیرا که اشتباه کردی . اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی ، و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست.

او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچک تر از آن بود که او را به کاری وادار کند . شیطان موجود بیچاره ای بود که در کیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت . او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

او به زمین رفت و اشتباه کرد ، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند ، یا دستش را به چیزی می خورد و آن را می اندازد. فرشته سر به هوا گاهی سر می خورد ، می افتد و دست و بالش می شکند.

اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. اما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم . سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم.

اما یک روز او بی آن که چیزی بگوید، لباس های نا مناسبش را از تن در آورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی رنگ هم دارد ؛ دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد.

او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند ، صدایش را می شنوم ؛ زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند.

همتونو دوست دارم

 

 

 

اگر آسمان بالای سرت ابریست و تو در زیر باران هستی

اگر به دنبال رنگین کمان میگردی اما رنگها درد را برایت به ارمغان می آورند ،

اگر دنیایت تغییری نمی کند و هیچ پایانی در نظرت وجود ندارد،

اگر در جستجوی آفتابی اما تنها شب را می بینی،

اگر همه اطرافیانت لبخند می زنند ولی تنها کاری که تو می توانی بکنی اخم کردن است،

اگر از همه اینها ، زمانی که زندگی تو را پایین می کشد ، خسته شده ای،

در آن هنگام از پشت پنجره قطرات اشکت به عجایب این زمین نگاه کن،

به زیبایی یک گل که همچون مخملیست در دستت،

هوای اطرافت و بوی خرمن علف های تازه را استشمام کن،

بچه های شاد در پارک،بیگناهی بازیهای آنها را ببین.

تصور کن همراه پروانه ای در هوامعلقی،

هنگامی که میان درختان به این سو و آن سو می پرد،

زمزمه های دریا یا گرمای نسیم تابستانی را به یاد آر.

به طعم تکه شیرینی فکر کن هنگامی که روی زبانت آب می شود ،

یا نغمه پرندگان صبحگاهی هنگامی که با آوازشان به هر صبح سلام می کنند،

به یاد آر سخنان زیبایی را که در آغوش مادرت می گفتی،

نرمی نوازشش را احساس کن هنگامی که به آرامی بر صورتت بوسه می زند،

خوبی های درونت را جستجو کن ، ابرها را از آسمان زندگیت دور کن.

به زیر پایت نگاه نکن، سرت را بالا بگیر.

فکر نکن زندگی چه چیزهایی به تو بدهکار است ، به چیزهایی بیندیش که تو باید به او بدهی.

فردا را فراموش کن، آنگاه می توانی زندگی را شروع کنی.

بنابراین روزگاری را که در آن زندگی می کنی با هدایایی که می توانی ببخشی، متبرک ساز .

به جریان زندگی بی اعتنایی مکن بلکه به آرامی با آن همراه شو