دلم برات تنگ شده خیلی وقته

                  لحظه ی دوری از تو خیلی سخته

                                         نمیدونی چه سخته بی تو بودن

                                                         چه معنی داره بی تو شعر سرودن

دلتنگیام فراوونه ، دل دیگه بی تو داغونه

                           دنیا با اون بزرگیاش ، بی تو برام یه زندون
                                                                هوای چشمام بارونه


هیچ کسو جز تو ندارم ، که سر رو شونش بزارم

                                 باز مث ابرای بهار ، واسش یه دنیا ببارم

                                                               سر روی شونش بزارم

به سر هوای تو دارم ، این جوری داغونم نکن

                         منکه اسیر عشقتم ، بیا و زندونم نکن

                                   زندگی بی تو مشکله، خودت اینو خوب می دونی

                                                 بیا و این آخر عمر بگو همین جا می مونی

 

 

زمان مثل رود میگذرد و در مسیر زمان
فقط و فقط آبرفت خاطره می ماند
 
و آبرفت همیشه چمنزار خواهد شد
و من دلم خوش است که در سالهای قحطی آینده
تمام باره های خسته یادم از این چمنزار
سیر خواهد شد

 

چقدر بد که خیلی زودتر و شاید بیشتر از بقیه به هم عادت کردیم و می کنیم... و چقدر عجیب که همین عادتهای ساده هم اینقدر عمیق می شوند... و ما چقدر راحت و ساده حاضریم از کنار این پهنا عبور کنیم...

با اشک و آه ساختیم...با هم خندیدیم هرچند گاه به هم نیز خندیدیم...

سهل شاید سخت در تفکرات هم سهیم شدیم ...به هم آموختیم .. و از هم نیزآموختیم ...

از کنتاکهای دونفره که بگذریم آیا بسادگی می توان از هم گذشت؟؟!...

چند بار با خوندن جملات یکدیگر جرقه هایی در فکر و قلبهامون زده شد که شاید بشه این مدلی هم اندیشید و تپید...این مدلی هم بشه دیدو ادامه داد...

می دونم دایره هایی وسیع تر از اونچه از هم بدونیم و بشناسیم برای هم ترسیم کردیم و وقتی جمله ای یا رفتاری در این محیط قرار نگرفت , انتظاراتمون بر باد رفت و شکستیم...رنجیدیم...اما...

همیشه همین طور خواهد بود ...می دونید بودنهای ادمها در کنار همدیگه و موندنهاشون باهم همراه یه ریسکه...اینو خوب فهمیدم که اگر بخوای توی جمع باشی و از بودنت به رشد برسی باید همیشه همیشه لذت با هم بودنها رو جایگزین همه نکات و جهات منفی کنی که از درکنار هم قرار گرفتن ایجاد میشه...هرگز از آدمها اونقدر توقع نداشته باشید که اگر مخالف اون حرکتی دیدی خم بشید و احیانا بشکنید ...هرگز ...و سعی کنید همیشه انتظار هر برخوردی رو از همه داشته باشید ...هر برخوردی ...و مگر انکه در صورت شناخت طولانی مدت و محک های ظریف در لحظات حساس بتونید یه دایره پر رنگ برا انتظاراتتون ترسیم کنید...

 

گاهی از شدت سادگی و صداقتم احساس سنگین حماقت می کنم...و چقدر بد ...اما باز هم میبینم که همینم ...خدایا چقدر خسته ام .....

این جور وقتها می گم: توسنی کردم ندانستم همی... کز کشیدن تنگ تر گردد کمند...

 

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 

 

و باز هم می گم:

گله ای نیست ...

گله ای نیست ...

گله ای نیست ...

 

پروردگارا!

بر رو ی کره ای که ابتدا و انتهایی برایش متصور نیستی توانمان ده هرگز و هرگز رسالت خود را فراموش نکنیم...

 

و بزرگی میگفت :

 

  درختان عاشق زمین اند و زمین عاشق درختان . پرندگان عاشق درختانند و درختان عاشق پرندگان . زمین عاشق آسمان است و آسمان عاشق زمین . سراسر هستی در اقیانوس عظیم عشق به سر می برد . بگذار عشق نیایش تو باشد ، بگذار عشق عبادت تو باشد .

همین !

 

لطفا داستان زیر با دقت بخونید ... راستی حیفه که این داستان را فقط یکبار بخونید!

 

.. به نام او ..


داستان لیلی :

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، نام دیگر انسان.
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها  شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن.
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی  بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بود از لیلی های ساده ی گمنام ...   

 .....