اتفاقهای ساده همیشه زود میگذرند.

عکسهای فرسوده خاطره های جوانی را به رخ می کشند.


کسی انسوی سرزمین اشتی موسیقی باران را زمزمه میکند...
اما من هنوز فرسنگها راه با بودنت فاصله دارم.


می اندیشم:شاید اگر سیبی سرخ از درخت همسایه بر گرد این کهنه زمین فرو افتد با کدامین رود هستی ؛به دریا میرسد؟


حرفهایم که تمام میشوند میدانم که از لحظه ای تنگ بر دروازه عشق وارد شدم!


همیشه فکر میکنم تا روزهای بودن و رفتن چند عقربه فاصله است که هنوز در انتظارم؟


من تو را در انتظارم...با چشمانی اشنا...از گذشته ای نزدیک...
تا حس غریب دوست داشتن...


هنوز هم سرمست فصل پنجم دیدگان توام...


من از پشت فصل زمستان می ایم


دستان بهاریت را به من بسپار تا تمام زندگیم را به سپیدی صداقت پیوند زنم.


وقتی اولین لبخند از لبانت می گذرد


دوباره اشکی زلال از چشمانم می جوشد


اری ...احساس دوست داشتن اسان نیست!

همین حس غریب؛ ماه را بر چارچوب پنجره تنهاییم مهمان کرد.
                                                                   نامت را فریاد خواهم زد...
            نازنینم!
                     دوست داشتن اسان نیست.

هرگز به یاد ندارم قلب روشنم از محبت ترسیده باشد ، خویش را به دست باد نسپرده ام ، به رویا فرو نرفتم و به تنبلی مبتلا نکردم ، دست گشاده باد ، رویا و رخوت را نمی شناسد ! …..کشته خویش را بارها قربانی دیدم . قربانی باد ، رویا ، رخوت و گاهی دروغ ، فریب که اصلا جایی ندارد صحبتش را هم نکنیم !

اعتقادم بر این است که از روزی که خدا انسان را ‏آفرید خورشید مهربان را الگوی زمین و زمینیان قرار داد . رویگردانی از خورشید فقط کار شیطان است و بس ! عشق را نمی گویم ، از جنون نیز حرفی به میان نمی آورم و از فریبهای شیطان سخن نمی گویم …… من از اتصال دو روح … دو فکر می گویم همان لحظه أی که لبخند میزنی و رضایت می دهی ، نه ، ایثار را نیز نمی گویم … باید ذهن خویش را خیلی شفاف کنی تا فقط « محبت » را از بین تخته پاره هاو تار عنکبوتهای ذهن خویش جستجو کنی و بیابی .

……دیگر دلم نمی خواهد هم اکنون بگویم نمی دانم ، نمی خواهم و نمی پسندم و حتی بگویم برای چه ؟ دلم می خاهد آهسته بگویم دستهای دوستی را بفشاریم ، از محبت پروا نکنیم و به خویش و قدرتهای تسلط نفس ، ایمان بیاوریم و یاد بگیریم بدون غرض دوست بداریم ، محبت کنیم ، مهربان باشیم ، لبخند بزنیم . لازم نیست درزندگی یکدیگر دلالت کنیم . می توانیم یک رهگذر ساده باشیم و نگران چه خواهد شد نباشیم … می توانیم در جریان زندگی یکدیگر یک تاثیر ساده بگذاریم …. خویشتن را از انقباض رها کنیم ... بستر رودخانه را دیده أی ؟ آغوش خویش را بگشاییم و بگذاریم آب روان قلب تیره مان را بشوید و زلال زلال شویم …

« .. یگدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم ، شاید بهتر آن باشد که دست به دست یگدیگر دهیم بی سختی ، دستی که گشاده است ، می برد ، می آورد ،‌رهنمونت میشود به خانه أی که نور دلچسبش گرمی بخش است »

حیات نشئه محبت است … زندگی کنیم … !

گاهی وقت ها آدم نمی تونه احساسش رو بیان کنه شاید از دیشب تا حالا هر کی از راه رسیده ازم پرسیده چه احساسی دارم....
اما راستش خودم هم نمی دونم یه جوری انگار هنوز تو رویام..
فقط گاهی حلقه ی زرد رنگ دستم منو به خودم می یاره..
یه روزایی قدم زدن تو کوچه های طلایی ترین خاطرات زندگی قشنگترین لحظه ها رو برام 
به ارمغان میاورد.......یه روزایی دویدن زیر بارون صداقت به یادموندنیترین ثانیه های زندگی
 رو واسم نقاشی میکرد............ یه روزایی زل زدن به دریای مهربونی منو با مهر و محبت
آشتی میداد......یه روزایی شمردن تک تک ستاره های آسمون منو با خواب آشتی میداد
اما حالا یه حسه جدیدی دارم...
احساس یه مرغ مهاجر مرغی که دیگه با اومدن پاییز می خواد کوچ کنه..
کوچ کنه و بره به یه سرزمین دیگه..
تازه یه چیزه دیگه رو هم فهمیدم؛ اونم اینه که من عروس خیلی شیطونی هستم..


 


                                                                                 راستی تبریگ نمی گین بهم؟؟؟