تقدیم به مریم و سعید عزیزم:

در را ببند و بوسه بزن بر لبان من

آتش بزن به صومعه ی روح و جان من

آری ... اجازه می دهم آواره ام کنی

بعد از دو بار آمد و شد در جهان من

دیگر سکوت و زمزمه ای توی کار نیست

جاری شو از نهایت من بر زبان من

من عاشقانه توی نگاه تو سوختم

پس چون ستاره ذوب شو در آسمان من

در آسمان ِکوچک من .... نه ! بیا زمین !

اینجا ، همین فضای میان لبان من !

دست مرا بگیر ، بیا با دلم بساز

تا من الهه ی تو شوم ، تو بنان من

در را ببند و مثل غزل های من بشو

بی پرده ، بی حیا ، خطری ! چون نهان من

این حرف های : « پاکی و عصمت چه می شود » ؟!

باشد برای موعظه ی کودکان من !

باشد... قبول می کنم اینرا که عشقتان

با خون گره زده غزل و آب و نان من

می میرم از تجسم این آرزو که تو :

خود را رها کنی یله در بازوان من

آقا ، مرا به معبد لب های خود ببر

جانی بده به پیکره ی نا توان من

در را ببند ، جسم مرا در خودت بپیچ

بگذار عاشقانه شود داستان من

 

  
 
I Love You Red Roses   


قلم به لرزه سردی خزید بر تن پر زخم دفتر تاریک خاطرات من ؛ 
 
و تو از هیچ زاده شدی ، که خط خسته تهدیدهای ذهن پریشان من باشی. 
رفیق! تو زاده شدی 
                 و انتظار سر آمد. 
 
                هزار راه نرفته درون یک خط پر پیچ و خم ، گم شد؛ 
                و من – تصور تلخی که می گویند هست – به یک ترنم ، ما شد؛ 
                و انتظار سالهای قدیمی گذشت. 
تو زاده شدی. 
همزاد سبز زبردست رازهای زمانی که رفته بود؛ 
همراه راههای نرفته ، 
هم رسم بارش باران ؛ 
همنام نامهای کهن ، 
لیلا ، شیرین ؛ 
عذرای پاک طینت شبهای زرد من ، در زیر نور ماهتاب ، 
                با تن پوش تازه ای از جنس آرزو ،
                                                تثبیت شد در تقدیر شوم من. 
تلخ است واژه های مکرر ، اما باید نوشت : 
                                                               « دوستت دارم » 

   

HydroForum® Group

مادر.....

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید معمار شوم

آنگاه تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان تو ستون خواهم کرد

وقتیکه من بزرگ شدم، شایدپزشک شوم

آنگاه با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان  و آنگاه به سلامتی شان با لب های  تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان بوسه خواهم زد

وقتیکه من بزرگ شدم، شایدیک روز با چتر گیسوان  تو از آسمان آرزوهایت پروازی کنم بر آستان زمین زمینی که پای  تو آنرا نگه داشته است و آنگاه خواهم دوید تا مرزهای درونت و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو پنهان خواهم شد

اکنون را که نام نهادی  فصل کاشت

فردا که من بزرگ شدم

در زمان برداشت

مادرم، به تو قول می دهم

من تو را دوست خواهم داشت