چقدر بده آدم تو این دنیا کسی رو نداشته باشه ... چقدر بده که به دوستات عمری خوبی کنی و آخرش با بدترین شکل باهات برخورد کنن ... چقدر بده به کسی اعتماد کنی بعدش بفهمی لایق این اعتماد و راز داری نبوده .. چقدر بده که مجبور بشی پیش کسی درد دل کنی که خودت هم میدونی نمیتونه همدردت باشه و درکت کنه ... چقدر بده که گوش شنوایی نباشه به حرف دلت گوش بده ... چقدر بده که احساس تنهایی کنی ... چقدر بده که آدما همدیگه رو دوست نداشته باشن و فقط مصلحت خودشون و آینده ی خودشونو دوست داشته باشن و براشون مهم باشه ... چقدر بده که همه بدونیم که هیچ کدوممون دلمون برای هم با عشق و محبت نمی تپه ... اما چقدر خوب میشد اگه تمام حرفایی که بالا زدم هذیون و خیالبافی بود ... آه که چقدر ما غریبیم و خودمون بیخبریم ..اشک..

...................

بزرگترین دشمن من....

 

وقتی با تو هستم بزرگترین دشمنم "زمان" است حس تنفر شدیدی نسبت به هم داریم وقتی پیشم بودی از زمان خواستم توقف کند اما قدم هایش را تندتر کرد وقتی پیشم نبودی به او التماس میکردم که سریعتر بگذرد اما لج میکرد و می ایستاد و با تمسخر به من میخندید.. ..

سلام تنها ثروتِ فرداهای نیامده

سلام تنها ثروتِ فرداهای نیامده , مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.
خیلى روزمى شد که حتى هیچ چیز برایت پاره هم نکرده بودم چه برسد به اینکه
بنویسم.......
خسته ام .... حوصله خودم را هم ندارم..... تنها به این فکر مى کنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مى شوند محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد آنان نمى یابم.

ببین!!!دیشب که در نوشته هاى تکه تکه دفترم پرسه مى زدم حرفى یافتم که مناسب ترین عنوان براى نامه بى دلیلم بود. راستش تمام این ها رو نوشتم که آن جمله را بنویسم :
حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غم انگیز را از روى بدست آوردن تجربه اى به قیمتِ دانه هاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود........تو هم بخوان.....شروع کن و لطفاً باورت شود هیچ کس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد هیچ گاه اشکِ تو را در نخواهد آورد. جسارت نباشد , اما تو خیلى اشکِ مرا در آوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت شود اما مهم نیست.

چقد بد است که بزرگ مى شویم .... یعنى قدمان , شناسنامه هایمان , کلاس هاى درسى , اندازه لباسهایمان , اما خودمان کاش همان اندازه صادق مى ماندیم که نماندیم.... هر چه سایزها بزرگ شدند ما آب رفتیم.
بچگى من و تو خاطرت هست؟ وقتى اسمِ دو نفر را مى آورند و مى پرسیدند کدام را بیشتر دوست دارى و ما و تمام هم سن و سالهایمان در آن وقت همیشه نام دومى را چون دیرتر مى شنیدیم و به خاطرمان مى ماند حفظ مى کردیم و مثل طوطى تحویلشان مى دادیم و اگر جاى آن دو را براى دومین بار عوض مى کردند باز هم آن دومى را که بار اول , اولى بود مى گفتیم و پیشِ خودمان تعجب هم نمى کردیم که این بار چرا یکى را بدون اینکه محبتى کرده باشد بیشتر دوست داریم و این مالِ غریبه
تر ها بود.
نمى دانم نامه عاشقانه برای تو مى نویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز بچه ها را , خلاصه که تو که بچگى ات حرفِ راست را مى شد از زبانت شنید اینگونه شدى .. واى به حال بچه هایى که هنوز بچگى را پشتِ سر نگذاشته...عینِ بزرگتر ها شده اند.

دلم عجیب براى فردا که نه , بى فرداییمان شور مى زند اما چه فایده , آن اتفاقى که نباید بیفتد مدتهاست براى من افتاده است....

شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو دارد براى جستجوى یکرنگ نیست و هیچ دفاعیه اى برایت نیافتم... دروغ چرا....خیال هم نبافتم وگرنه مى شد مثلِ همه شعرها حق را به تو داد و پرونده را مختومه اعلام کرد.

اما نکردم چون نخواستم ...چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مى رسى بازگشت از آن دیوانگیست..

گاهى این آخرِ خط است که به انسان یاد مى دهد اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم , پشیمان هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان آن را به بقیه ترجیح مى دهند و اگر روز بعد کسى جدید ترش را بخرد آن را هم یه گوشه پرت مى کند تصمیم عوض نکردم.

حرفهایم نا تمام است تا الهِ صبح مى توانم برایت بنویسم ..... اما فعلاً دیگر کافیست .....هم دست هاى من خسته اند و هم چشم هاى تو .... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکرده اى که می دانم نکرده اى براى فردا که چه عرض کنم براى بى فرداییت بکن.

هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره به غم نمى خراشیم

ما خوبى او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم