گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان آدم را میکشاند سمتِ یک آغاز.
اما وقتی دلم شکست،وقتی صدایِ شکستنِ دلم را شنیدی و تا چشم گشودی دیدی
که کوهِ غرورم پر شده از شکسته هایِ آیینة آیندة روشن،وقتی دیدی چگونه پا رویِ
دلم گذاشتم و از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم،وقتی که بویِ خاکِ خیس و سرمایِ
لطیف که از درزِ پنجرة سکوتم گونة دلم را نوازش میداد و دلِ سنگیِ احساسم با اولین
بارشِ غربت شکست؛باور کردم که:همیشه یک پایان انسان را سمتِ آغازی دیگر نمی کشاند.
گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر؛
گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشتِ پنجرة پایان به خاطراتِ گذشته نگریست؛
گاهی باید پشتِ حصارِ حسرت در خاطرات؛زمانی که دستهایِ دلمان را گرة کورِ عشق زدیم
و با تیغِ وداع گسلاندیم،غرق شویم.
باید پشتِ پرچینِ تنهایی نشست و غبارِ دل را با اشک شست.
و باور کرد؛
پایان را بی آغازی دیگر!
نظرات 1 + ارسال نظر
دروغ گو یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:34 ق.ظ http://www.az-dorogh-badam-miad.blogfa.com

سلام.این هم قشنگ بود.
چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی؟
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی؟
موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد