فکر می‌کنم اگر نقاشی کنم سبکتر می‌شوم , ولی خسته‌تر از آنم که قلم‌مو در دست بگیرم . تصمیم می‌گیرم که توی ذهنم تابلویی بکشم . یک دشت می‌کشم , پر از سبزه و شقایق و گلهای خودروی رنگارنگ . روی گلبرگهای آنها شبنم می‌کشم . خورشیدِ گرد و طلایی را توی آسمان می‌کشم و هوا را پر از گرمای دلپذیر خورشید می‌کنم . مثل نقاشی‌های بچگی‌هایم آسمان را سفید رنگ می‌کنم با ابرهای تپلی آبی . فضا را پر می‌کنم از آواز بهاری پرنده‌ها .کمی دورتر یک کلبه می‌کشم , با دیوارهای شکلاتی , در بیسکوییتی و پنجره‌های آب‌نباتی . دخترک سفیدپوشی را می‌کشم که به دنبال پروانه‌ها می‌دود . توی چشمهای دخترک برق شادی می‌کشم . صدای خنده و هلهله‌اش را پررنگتر می‌کنم و در آخر , بازی کودکانه‌ی نسیم با موهای دخترک را به آن اضافه می‌کنم .چشمهایم را باز میکنم تا دوباره به نقاشی‌ام نگاه کنم , تازه آن موقع می‌فهمم که تمام اینها رویای دخترک روزنامه‌فروشی است که دستهایش را از شدت سرما به یکدیگر می‌مالد .
نظرات 1 + ارسال نظر
سعید جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ب.ظ http://saeid.blogsky.com

سلام.
خیلی قشنگ بود ولی آخرش چرا اینطوریه؟
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد