تب

من تب کرده بودم و وجودم را باران سرد به یغما برده بود.
من تب کرده بودم و درد استخوان رهایم نمی کرد و او شب زنده داری ام را به خاطر خودش می پنداشت.
من تب کرده بودم و در آتشی سرد می سوختم و او حرارت و گرمای تب آلودم را می ستود و در آتش لبهای داغم گداخته می شد.
من تب کرده بودم و گلویم به سوزشی بی انتها رفته بود و تحمل نفسهایم را نداشتم و او عاشقم شده بود وبه چشمهای خمار و تب آلودم می نگریست و از عشق می گفت.
من تب کرده بودم و او سرخی بی اندازه ی گونه های تب دارم را نشانه عشق و شرم می پنداشت .
من تب کرده بودم و می مُردم آنشب ،
آنشب که عروس هذیان و عرق شدم و او با آتش هوس هایش گرم میشد و
تشنگی داغ و مُردن مرا ،به خاطر گذران فصل جفت گیری می پنداشت ...
من تب کرده بودم آنشب ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد