-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبانماه سال 1384 01:30
امشب تو را حس می کنم در سرزمین باد ها محو نگاهت می شوم تو کیستی ای آشنا ای آشنا امشب چرا شعرم غریبی می کند با هر که غیر از یاد تو نا آشنائی می کند در عصر بی اصل و نصب،مبهوت افکار توام باور کن ای آبی ترین بهر تو من جان میدهم تو در نگاه تلخ من نقش خدا را داشتی گلهای زیبا را تو در گلدان فکرم کاشتی در خلوت زردم تو را با...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبانماه سال 1384 01:13
دوستتدارمدوس تت دا رم دو ست تد ارمدوستتدارمدوستتدارمدوس تت دا رم دو ست تد ار مدوستتدارم دوستتدار مد وس تت دا رم دو ست تد ار مد وستتدارمدوستتدار مد وس تت دا رم دو ست تد ار مد وستتدارم دوستتد ار مد وس تت دا رم دو ست تد ار مد وس تتدارمدوستتد ار مد وس تت دا رمدو ست تد ار مد وس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آبانماه سال 1384 16:11
در بهار این کوچه چه قدر گم شده باشم و پیدا نشده باشم خوب است؟ در پاییز این خیابان چه قدر نتوانسته باشم آرزوهایم را از باد پس بگیرم خوب است؟ و چه قدر شعرهایم را در این خانه _همین خانه _ پای همین خرمالوها چال کرده باشم، خوب است؟ به گمانم می شد فقیرترین باغ ها را دوبار و هر بار هفت پاییز با آنان چراغانی کرد و بیش از این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 02:05
وقتی دلت میگیره .. وقتی دلت آواره میشه .. وقتی هیچ سرپناهی نداری .. وقتی احساس میکنی توو هفت آسمون یه ستاره نداری .. وقتی می فهمی که دنیا با همهء قشنگیهای زود گذرش فقط یه بازی بوده و تو بازیگرش ... وقتی چشات پُر از اشک هست و یه شونهء مهربون برا گریه کردن نداری .. وقتی چشماتو می بندی و مرگ رو آرزو میکنی .. او نوقت به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهرماه سال 1384 13:34
بعد از نه ماه انتظار! بالاخره منم به دنیا اومدم... آری...تو که خط خطی هایم را با خستگی هایت میخوانی. درد را با مرد هجی میکنی و مثل دلبستگی های قدیمی زلالی و میخواهی عشق تجربه کنی. من هم...سراغ تو را از باران میگیرم...ممنون! ممنون از اینکه تولدمو تبریک گفتی... حرفی نمونده باقی...سکوته حرف آخر...فقط..." باورم کن ". تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 00:37
از لحظه ای که مرا بدنیا اوردند, پیوسته گفتند دوست بدار امروز که دیوانه وار دوست دارم می گویند: فراموش کن... نام تو درسینه ام جایگاهی است نامت را حک کردم هر روز ترا می بوسم و می بویم و عاشقانه چشمهایت را نگاه می کنم دنیایی ساخته ام خانه ای بر بلندای محبت رشته های مهر پیچکهایش گلدان هایی پر از گلهای سرخ و تو تنها معبود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 12:37
یه شب اومدی ساده و آروم . نشستیم با هم حرف زدیم . از خودمون گفتیم از مشکلاتمون از دلتنگیهامون از تنهاییهامون . به زبون نیاوردیم ولی قرارمون این شد که همیشه در یاد هم باشیم ؛ به زبون نیاوردیم ولی به هم قول دادیم برای هم پشت محکمی باشیم به زبون نیاوردیم ولی عهد کردیم که با هم مثل یه آینه باشیم اینقدر صاف که بشه زشتی ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 23:50
دیشب ٬ شب عجیبی بود ! نمیدانم چرا … راستش چیزی از دیشب یادم نیست . تنها به خاطر میآورم که من بودم و تو بودی و ماه بود. ماه دیشب خیلی هیز بود ، همهاش از کنار کرکرهی اتاق سرک میکشید ببیند این تو چه میگذرد . یادم هست تا ماه بود تو هم بودی . تو نزدیک بودی و ماه دور . من به ماه نگاه میکردم و تو به من . صبح ... بیدار که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 01:25
پرنده.... رقص عشق یک پرنده را بر فراز یک درخت تا کنون تماشا کرده ای ؟ گنجشک کوچک مهربان ! آخ که این روزها دلم به اندازه دل یک گنجشک هم جا ندارد . استوار ... نرم ... سخت ... قوی ... سبک .... ظریف .... خشن ... مغررو .... افتاده ..... شاد .... غمگین ... اسیر ... آزاد و رها ! درخت من چه زیبا و استوار است .. تا به حال فکر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 01:18
خدا را شکر ! من همان لحظه ای که ترا در خویش یافتم و خویش را در تو دیدم خدا را شکر گفته بودم ... رویای دریاهای دوردست را به من نشان دادی ... دلم پاییز را نمی شناسد ... دلم بهار شده است .. انفجار یک بمب پر از ستاره را درون قلب خویش نرم نرم می بینم ! ستاره !روزهای اول یادت هست ؟ در آسمان زندگی من رویای سپیده را آفریدی .....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 01:43
در پیچ و تاب فکر با عقل و عقل با دل و دل با احساس پنجگانه سرسری خوردن کار سختی است . تردید آتش است و من خویش را کم کم به تاریکی سپرده بودم که تو آمدی ... نمی گویم عاشقم .. اما بسان پرنده ای کوچک که دلش حتی ازشاه دانه ای که دست بیطرفی برایش می ریزد می شکند ، دلگیر می شدم از هر چیزکه تو آمدی ... نمی گویم پناهگاه خویش را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 01:09
اه ... چقدر بی بخاری؟؟؟.. حالم دیگه داره بد میشه... ...... نمی دونم شایدم من خودم مشکل دارم... هنوزم بعد از ۲۱ سال زندگی نفهمیدم مقصر کیه!.. منم یا بقیه؟.. ای کاش می شد خدایا بغلت می کردم .. هیچ کس تو نمی شی خدا جون.. ..... دلم گرفته... ................................. پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم وگرنه مى...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مهرماه سال 1384 15:17
دیر زمانی نیست که من پاییز را فراموش کرده ام . رنگ لهجه تو مرا به خوش آب و هوا ترین روزگاران زمین سوق می دهد . می دانی؟ روزهای مدیدی است که به انتظار صداقت نشسته ام هر چند که پاییزی باشد .... یادت هست که گفتی پاییز را بسیار دوست می داری ؟ ای ماندگارترین واژه مهربانی ... ای تنهایی و سکوت شادی آفرین .. اکنون قلب روشن من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 16:17
یادت هست شب قبل از رفتنت مرا بوسیدی ؟ و به من گفتی که منتظر بمانم تا برگردی ؛ یا نگفتی ؟ یادم نیست . یادم هست سیم های تلفن گرمی صدایت را می خوردند ، و بوسه هایی که با حروف تایپ شده می فرستادی در راه می مردند . اشکهایم که تمام شد ، دلم پر از خالی شد، خام شد. می دانی ، دروغ ِ اول سخت است ، بعدی راحت می شود . یادم هست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مهرماه سال 1384 16:48
حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!! خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مهرماه سال 1384 16:43
این دیوانگیست ... که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 00:14
کاش می شد خالی از تشویش شد برگ سبز تحفه درویش شد کاش تا دل می گرفت و می شکست عشق می امد کنارش می نشست کاش من هم یک قناری می شدم در تب آواز جاری می شدم بال در بال کبوتر می زدم آن طرفتر ها کمی سر می زدم با قناری ها غزل خوان می شدم پشت هر اواز پنهان می شدم آی مردم ! من غریبستانی ام امتداد لحظه ی بارانی ام شهر من آن سوتر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مهرماه سال 1384 02:20
در این توّهم، یکنفر آخر بگوید قلبی که من گم کرده ام در سینۀ کیست؟ جز کوره راه گم شدن در واژۀ عشق راه رسیدن تا رهایی، عاقبت چیست ؟ آخر بگوید یکنفر بی پرده با من آیا جواب عشق ِصادق بی وفاییست؟ گر بی وفایی لایق ِ عاشق نباشد پس این ریا کاری به حقّ عاشقان چیست؟ عمری به حیرت مانده ام در قعر ابهام راز جدایی ها پس از عاشق شدن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مهرماه سال 1384 01:23
بعد از تو دیگر شعر گفتن با یاد تو مرا راضی نمی کند دیگر خاطراتت مرا سیری نمی دهد و دیگر خیال با تو بودن آرامم نمی کند من تو را می خواهم خودت را وجودت را که سر شار از غرور و محبت است کسی را می خواهم که دستان پر ز مهرش در سرمایی ترین زمستانهای تنهایی گرما بخش دستانم بود من وجود کسی را میخواهم که سخنانش برف یخ زده دلم را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مهرماه سال 1384 01:00
سلام به همگی دوستان: من یه خرده سرم شلوغه ولی به زودی به یه قالب جدید می یام دوباره. دوستون دارم. پشت یک دیوار غمگین و بلند عاشقی سر گشته در چنگال بند پشت این فریادِ برق آسای دور جاده ای بی انتها و بی عبور دفتری از جنس دیوار ست و خشت قصه ای از قصه هایِ سرنوشت عشق و عاشق هر دو بر بالای دار نغمه هایِ تلخ و ناله بی شمار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 14:51
یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد با من از هست به بود با من از نور به تاریکی از شعله به دود با من از آوا تا خاموشی دورتر شاید تا عمق فراموشی راه خواهد پیمود کی از آن سرمستی خواهم رست ؟ کی به همراهان خواهم پیوست ؟ من امیدی را در خود بارور ساخته ام تار و پودش را با عشق تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 00:26
حکایت من و تو حکایت دو خط متنافری است که هیچگاه به هم نخواهند رسید و حتی اجازه عبور یک صفحه را از میانشان نخواهند داد!! کمی مقابلم بیا شاید که دو خط موازی شدیم آنوقت هر چند همیشه در مقابل هم خواهیم ماند و هیچکدام کوتاه نخواهیم آمد اما حداقل صفحه ای ما را به هم مانوس خواهد کرد صفحه ای به نام زندگی........... نمی دانم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1384 00:27
ببخش اگه تو قصه مون دو رنگ و نامرد نبودم ببخش که عاشقت بودم خسته و دل سرد نبودم ببخش که مثل تو نشد خیانتو یاد بگیرم اگر که گفتم به چشات بزار واسه تو بمیرم ببخش اگه تو گریه هام دو رنگی و ریا نبود اگر که دستام مثه تو با کسی آشنا نبود ببخش اگه تو عشقمون کم نمی زاشتم چیزی رو ببخش که یادم نمی ره اون روزای پاییزی رو لیاقت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1384 23:41
اتفاقهای ساده همیشه زود میگذرند. عکسهای فرسوده خاطره های جوانی را به رخ می کشند. کسی انسوی سرزمین اشتی موسیقی باران را زمزمه میکند... اما من هنوز فرسنگها راه با بودنت فاصله دارم. می اندیشم:شاید اگر سیبی سرخ از درخت همسایه بر گرد این کهنه زمین فرو افتد با کدامین رود هستی ؛به دریا میرسد؟ حرفهایم که تمام میشوند میدانم که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 14:24
هرگز به یاد ندارم قلب روشنم از محبت ترسیده باشد ، خویش را به دست باد نسپرده ام ، به رویا فرو نرفتم و به تنبلی مبتلا نکردم ، دست گشاده باد ، رویا و رخوت را نمی شناسد ! … ..کشته خویش را بارها قربانی دیدم . قربانی باد ، رویا ، رخوت و گاهی دروغ ، فریب که اصلا جایی ندارد صحبتش را هم نکنیم ! اعتقادم بر این است که از روزی که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 01:09
گاهی وقت ها آدم نمی تونه احساسش رو بیان کنه شاید از دیشب تا حالا هر کی از راه رسیده ازم پرسیده چه احساسی دارم.... اما راستش خودم هم نمی دونم یه جوری انگار هنوز تو رویام.. فقط گاهی حلقه ی زرد رنگ دستم منو به خودم می یاره.. یه روزایی قدم زدن تو کوچه های طلایی ترین خاطرات زندگی قشنگترین لحظه ها رو برام به ارمغان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 16:10
دلم برات تنگ شده خیلی وقته لحظه ی دوری از تو خیلی سخته نمیدونی چه سخته بی تو بودن چه معنی داره بی تو شعر سرودن دلتنگیام فراوونه ، دل دیگه بی تو داغونه دنیا با اون بزرگیاش ، بی تو برام یه زندون هوای چشمام بارونه هیچ کسو جز تو ندارم ، که سر رو شونش بزارم باز مث ابرای بهار ، واسش یه دنیا ببارم سر روی شونش بزارم به سر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 01:27
زمان مثل رود میگذرد و در مسیر زمان فقط و فقط آبرفت خاطره می ماند و آبرفت همیشه چمنزار خواهد شد و من دلم خوش است که در سالهای قحطی آینده تمام باره های خسته یادم از این چمنزار سیر خواهد شد چقدر بد که خیلی زودتر و شاید بیشتر از بقیه به هم عادت کردیم و می کنیم... و چقدر عجیب که همین عادتهای ساده هم اینقدر عمیق می شوند......
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1384 22:47
لطفا داستان زیر با دقت بخونید ... راستی حیفه که این داستان را فقط یکبار بخونید! .. به نام او .. داستان لیلی : خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 13:05
صبر خواهم کرد ، می آید ! می آید تا دلم را پر از شرم و شعف حضورش کند ... می آید ، چون می داند دیگر تاب دوریش برایم ممکن نیست ... صبر خواهم کرد ، می آید ! با بوسه ای پنهان و یک بغل عشق و مهربانی باز خواهد گشت ! می دانم ! دگر باره به برم می آید ، تا ، عطر نفسهایش در کوچه پس کوچه های تنهایی دلم جاری شود ! تنها اوست که می...