بعد از تو دیگر شعر گفتن با یاد تو مرا راضی نمی کند دیگر خاطراتت مرا سیری نمی دهد و دیگر خیال با تو بودن آرامم نمی کند من تو را می خواهم خودت را وجودت را که سر شار از غرور و محبت است کسی را می خواهم که دستان پر ز مهرش در سرمایی ترین زمستانهای تنهایی گرما بخش دستانم بود من وجود کسی را میخواهم که سخنانش برف یخ زده دلم را ذوب کرد و در آن چشمه زیستن را روانه ساخت آری !!!!!!   من کسی را می طلبم که چگونه زیستن را به من آموخت و چگونه انتخاب کردن را.........

هنگامی که احساس پوچی مرا اسیر خود می ساخت احساس بیهودگی احساس نیستی احساس زنده بودن نه زندگی کردن تو و نگاه های آرامش بخشت روزنی در قلبم باز می کردید نمی دانم آیا چشمانم این ثانیه ها و روز های تلخ و شیرین را بار دیگر خواهد دید؟!! و آیا باز این دوستیها ادامه خواهد یافت؟!!

چشمانم اسیر قفسهای طلایی نگاه تو اند!!!.............

نمی دانم نگاه تو چه طور قفس ها را باز می کندو چشمانم را آزاد؟؟.......آیا چشمانم میلی به جدایی
و آزادی خواهند داشت؟؟؟

بابا جون تولدت مبارک.

سلام به همگی دوستان:
من یه خرده سرم شلوغه ولی به زودی به یه قالب جدید می یام دوباره.
دوستون دارم.

پشت یک دیوار غمگین و بلند

عاشقی سر گشته در چنگال بند

پشت این فریادِ برق آسای دور

جاده ای بی انتها و بی عبور

دفتری از جنس دیوار ست و خشت

قصه ای از قصه هایِ سرنوشت

عشق و عاشق هر دو بر بالای دار

نغمه هایِ تلخ و ناله بی شمار

چون زمستانی که در شوق بهار

میزند بر هر دلی صد دانه خار

دل تمنای صوت اسمت میکند

جان تمنای جانان میکند

بیقرار و بیقرار

بیقرار و پر ز شوق

تلخ تر از زهر در انتظارجان میکنم

جرعه ای از زهر تلخ هجرتت را نوش میکنم

درد جان کاهیست دردِ انتظار

کوه را زیر پا خرد میکند انتظار

بیا تا هنوز ته مانده ای مانده از ماندنم

یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست ؟
کی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم


تا اطلاع ثانوی من نیستم..
دارم می رم سفر..
خوش باشید