رسواترین شدم که
                               نزدیک ترین راه به تو بود.............

عشق گمشده

آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم
 مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت
 با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
 چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شکفت گل تازه امید
 کز چشمه نگاه تو باران مهر ریخت
 پیچید بوی زلف تو در باغ جان من
 پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت
آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب
 بر گونه سپید سحر اشک واپسین
 وز پرتو شراب شفق بر جبین روز
 گل می شود مستی خندان آتشین
 آنکا که می شکفت گل زرد آفتاب
بر روی آبگینه دریاچه کبود
 وز لرزه های بوسه پروانگان باد
 می ریخت برگ و باز گل نوشکفته بود
آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش
 در بستر شکوفه زرین ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
 دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب
آنجا که مهر کوه نشین مست و سرگران
بر می گرفت از ره شب دامن نگاه
 در پرنیان نازک مهتاب می شکفت
نیلوفر شب از دل استخر شامگاه
 آنجا که می چکید سرشک ستاره ها
بر چهر نیلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوی شبنم لغزنده شهاب
 مهتاب می کشید به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خیال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
 چون سایه امید که دنبال آرزوست
دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! که در نگاه تو آن نشو خند مهر
 چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد
 خاموش شد ستاره بخت سپید من
 وز نوامید غم زده در سینه ام فسرد
برگشتم از تو هم که در آن چشم خودپسند
 آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست
برگشتم و درون دل بی امید من
 بر گور عشق گم شده یاد تو میگریست

مرگ بر آن که دلش را به دلِ سنگِ تو بست.

بى خود و بى جهت سلام :

دیوانه کسى که معشوق را در مجاورتِ آغوشِ دیگرى مى بیند و باز برایش مى نویسد و من اگر دیوانه نبودم اینجا نبودم....... میانِ این همه دل سنگ مثلِ تو......... به قول کسى که لطف بیش از حد نسبت به من داشته کاش همان جا توى آسمان پیشِ خدا براى همیشه مى ماندم نه کارِ تو را سخت مى کردم و نه جاى دنیا را تنگ.
آسمان چه رعد و برقى مى زند . مى فهمم او هم تا ته ترین نقطه دلش آتش گرفته است.....
بى انصاف ,  بدترین واژه اى است که دلم مى آید برات بنویسم..........
پسرى نه چندان زیبا در برابر تو....... نه چندان جذاب....... نه چندان دوست داشتنى و همه نه چندان هاى دنیا ترا به نام صدا کرد...... جراتى که پر نورترین ستاره هاى کهکشان راه شیرى هم ندارند.......
کسى که مى ترسد نمى تواند عاشق باشد و کسى که مجنون نباشد نمی تواند عاشق تو باشد ...... و من چقدر لذت مى برم ه شجاعم و تنها از نداشتنِ تو مى ترسم که آن هم حرفى از عشق است.

او تمام شد مثل خیلى چیزهاى دیگر که دیشب شبِ آخرشان بود.... عین خوشبختى.....عین عشق.....عینِ مهربانى .....عین من.......

تو هم عین من یک روز که یقین دارم تاریخ دقیقش خاطرت نیست چترت را گم کرده اى و از آن روز به بعد هیچ وقت کسى سعى نکرد علتِ تنفر از چتر را در تو جستجو کند....... چقدر بد است که به خاطر هیچ چیز از همه بگویى و آن سوژه بازى ات  شود .......

سرزنشت را به روزگار مى سپارم چرا که من هرگز شهامتِ این کار را ندارم و نداشته ام.......

باران هنوز به شیشه غبارگرفته پنجره اتاقم تذکر مى دهد که آسمان حالا حالا ها کار دارد تا سبک بشود و من به داشتن چنین همدردِ بزرگ و بلند و مهربان و با عظمتى به خود مى بالم......

ولی مهربان این رسمش نبود........

اجازه نمیگیرم و منتظر جوابت هم نمى شوم , عینِ تو که منتظر هیچ چیز نمى شوى. اما من بار اول است که بدونِ شنیدن جوابت مى روم سر وقتِ پنجره , یک دل باران بگیرم و باران بشنوم و باران بگریم....

مى روم با تمام قد در حضورِ تو و باران بلند می شوم.......

من سر خم مى کنم اما تو زیر وفایت زدى..... من مى شکنم اما این تویى که شکستى....... من می میرم تا تو مرا کشته باشى.........

آرزو مى کنم که حتى سایه اسمِ بى وفایت از سرِ واژه هاى وفادار من کم نشود.

همین که تو طلسمِ لکنتِ بغضهاى کاغذى ام  را مى شکنى لااقل براى آرامشِ وجدانِ منِ دیوانه کافى است.

"آن کس که دوستش داریم هر گونه حقى بر ما دارد حتى اینکه دیگر دوستمان نداشته باشد"
 
                                  چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

                                                           و تماشاى تو زیباست اگر.........