بی شک امروز تو را خواهم دید بی شک امروز تو را در همه آینه ها همچنان صادق و پاک خواهم دید بی شک امروز تورا در باران،در نم خاک، خواهم دید بوی نمناکی غمناک زمین، بوی پیراهن توست بی شک امروز همان روز بزرگ، روز یکتا شدن سایه من با تن توست آه آیا هرگز،هیچ برگی اینقدر مهربان با تن شبنمها بود که دو دستان تو بود با نم اشک غریبانه من؟ آه آیا هرگز ،هیچ ابری اینقدر مهربان با تن صحراها بود که دو چشمان تو بود با تن تب زده شانه من؟ گریه ها خواهم کرد بی شک امروز به هنگام رسیدن تا تو. بی شک امروز به هنگام رسیدن تا تو، باز انگشتانت خنک و تازه و سبز غرق شبنم خواهد شد در تبالودگی صورت من و تو خواهی بارید بر من و غربت من...
|
چقدر بده آدم تو این دنیا کسی رو نداشته باشه ... چقدر بده که به دوستات عمری خوبی کنی و آخرش با بدترین شکل باهات برخورد کنن ... چقدر بده به کسی اعتماد کنی بعدش بفهمی لایق این اعتماد و راز داری نبوده .. چقدر بده که مجبور بشی پیش کسی درد دل کنی که خودت هم میدونی نمیتونه همدردت باشه و درکت کنه ... چقدر بده که گوش شنوایی نباشه به حرف دلت گوش بده ... چقدر بده که احساس تنهایی کنی ... چقدر بده که آدما همدیگه رو دوست نداشته باشن و فقط مصلحت خودشون و آینده ی خودشونو دوست داشته باشن و براشون مهم باشه ... چقدر بده که همه بدونیم که هیچ کدوممون دلمون برای هم با عشق و محبت نمی تپه ... اما چقدر خوب میشد اگه تمام حرفایی که بالا زدم هذیون و خیالبافی بود ... آه که چقدر ما غریبیم و خودمون بیخبریم ..اشک..
...................