آه آیا هرگز

بی شک امروز تو را خواهم دید بی شک امروز تو را در همه آینه ها همچنان صادق و پاک خواهم دید بی شک امروز تورا در باران،در نم خاک، خواهم دید بوی نمناکی غمناک زمین، بوی پیراهن توست بی شک امروز همان روز بزرگ، روز یکتا شدن سایه من با تن توست آه آیا هرگز،هیچ برگی اینقدر مهربان با تن شبنمها بود که دو دستان تو بود با نم اشک غریبانه من؟ آه آیا هرگز ،هیچ ابری اینقدر مهربان با تن صحراها بود که دو چشمان تو بود با تن تب زده شانه من؟ گریه ها خواهم کرد بی شک امروز به هنگام رسیدن تا تو. بی شک امروز به هنگام رسیدن تا تو، باز انگشتانت خنک و تازه و سبز غرق شبنم خواهد شد در تبالودگی صورت من و تو خواهی بارید بر من و غربت من...

یکی بود یکی نبود

قصه ای هست که بود, یکی بود یکی نبود, صفحه شطرنجی, زیر گنبد کبود; مهره ها همه به جا , هم سفید و هم سیاه , رنگ تو رنگ غرور, رنگ من رنگ وفا; چشم تو منو گرفت, بازی آغاز گرفت, مهره هامو قلبت , هی به بازی میگرفت; بارها کیش شدم, مات چشمات شدم, صفحه ام خالی نبود, شاه تنهات شدم; عاشقت غافل بود, بازی ات کامل بود, مهره هایت بسیاه, مهره من دل بود; هرکسی گفت به من, بازی ات را هم بزن, او چو دلدار تو نیست, دل به دریا پس مزن; باز عاشق موندم, با همین دل موندم, این که دست من نبود, گارد عشقت موندم; شاید آماس دهی, تو به من پاس دهی, دلتو بدی به من, تو هم عاشق بشوی; اگه کیشم نکنی, نگاه پیشم نکنی, مات اخمات میشم, کاش بازی نکنی; من که بازی میکنم, میدونم میبازم, میدونم خواهم مرد, اگه بازی نکنم; میبری باز از من, بازی را تو هم بزن, بی تو من میمیرم, سخته عاشق مردن...

گفتی برو... گفتم به چشم...این بود کلام آخرین ...

گفتی خداحافظ تو...گفتم همین ..؟!گفتی همین ...

گریه نکردم پیش تو با اینکه پر پر می زدم ...

با خون دل از پیش تو رفتم و باز نیومدم ...

بازی عشق تو رو جانانه باختم ...مثل بازنده خوب مردانه باختم...

همه ثروت من توفه درویش ...نفسم بود که شاهانه باختم ...

لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود ...

برای پنهان کردنه داغ دل ویرانه بود ...

من مات مات از بازی شطرنج عشق میامدم ...

شاه مهره دل رفته بود... من لاف بردن می زدم...

 

چقدر بده آدم تو این دنیا کسی رو نداشته باشه ... چقدر بده که به دوستات عمری خوبی کنی و آخرش با بدترین شکل باهات برخورد کنن ... چقدر بده به کسی اعتماد کنی بعدش بفهمی لایق این اعتماد و راز داری نبوده .. چقدر بده که مجبور بشی پیش کسی درد دل کنی که خودت هم میدونی نمیتونه همدردت باشه و درکت کنه ... چقدر بده که گوش شنوایی نباشه به حرف دلت گوش بده ... چقدر بده که احساس تنهایی کنی ... چقدر بده که آدما همدیگه رو دوست نداشته باشن و فقط مصلحت خودشون و آینده ی خودشونو دوست داشته باشن و براشون مهم باشه ... چقدر بده که همه بدونیم که هیچ کدوممون دلمون برای هم با عشق و محبت نمی تپه ... اما چقدر خوب میشد اگه تمام حرفایی که بالا زدم هذیون و خیالبافی بود ... آه که چقدر ما غریبیم و خودمون بیخبریم ..اشک..

...................