وقتی با تو هستم بزرگترین دشمنم "زمان" است حس تنفر شدیدی نسبت به هم داریم وقتی پیشم بودی از زمان خواستم توقف کند اما قدم هایش را تندتر کرد وقتی پیشم نبودی به او التماس میکردم که سریعتر بگذرد اما لج میکرد و می ایستاد و با تمسخر به من میخندید.. ..
شبیه باران! شبیه مجنون! دلتنگ توام!
همین برای اینکه به دیدنت بیایم کافی نیست؟
همین برای اینکه بیایی کافی نیست؟
شبیه رویا! شبیه تندیسهای عاشقانه! دوستت دارم!
همین برای اینکه با من باشی بس نیست؟
همین برای اینکه خواب تو را ببینم کافی نیست؟
شبیه برف! شبیه زلالترینها! با توام!
همین برای اینکه تنها از پشت شیشه نگاهت کنم کافی نیست؟
بارانم! هنوز هم از دلتنگی های تو می آیم!
مجنونم! هنوز هم به خاطر اینکه همه ی تو را بیابم،
تمام کویرها و دشتها و صحرا ها را بی هیچ منتی به دنبال تو می گردم!
رویا منم! هنوز هم ماوراء را می جویم و به هر
آسمانی و بهشتی التماس می کنم بگذارند به خواب تو بیایم!
بگذارند به خواب من بیایی!
تندیس عاشقانه منم!
این منم که هنوز دوست دارم تندیسی همیشه ثابت،
گوشه ای محو از اتاق کوچک مشترکت، روزها و ماهها و سالها بایستم ،
تنها به بهانه دیدارت!
برفم! سیاهی های دنیا را می پوشانم ،
تا چشمان مهربان معصومت تنها روشنی! و سفیدی را نظاره گر باشد و بس!
حتی اگر قرار باشد ثانیه به ثانیه پا بر من بگذاری !
آخر حیف چشمان تو نیست؟
زلالم! و چون آب که بر زمین ، بر خستگیهای تو روانم !
آنچه زدودنی ست ، من می زدایم!
شبیه هرچه که باشی، هرچه که باشم ،
بخواهی یا نه، دوستم بداری یا نه ،
دوستت دارم! همین و هرچه باداباد…