تب

من تب کرده بودم و وجودم را باران سرد به یغما برده بود.
من تب کرده بودم و درد استخوان رهایم نمی کرد و او شب زنده داری ام را به خاطر خودش می پنداشت.
من تب کرده بودم و در آتشی سرد می سوختم و او حرارت و گرمای تب آلودم را می ستود و در آتش لبهای داغم گداخته می شد.
من تب کرده بودم و گلویم به سوزشی بی انتها رفته بود و تحمل نفسهایم را نداشتم و او عاشقم شده بود وبه چشمهای خمار و تب آلودم می نگریست و از عشق می گفت.
من تب کرده بودم و او سرخی بی اندازه ی گونه های تب دارم را نشانه عشق و شرم می پنداشت .
من تب کرده بودم و می مُردم آنشب ،
آنشب که عروس هذیان و عرق شدم و او با آتش هوس هایش گرم میشد و
تشنگی داغ و مُردن مرا ،به خاطر گذران فصل جفت گیری می پنداشت ...
من تب کرده بودم آنشب ...


سخن خدا که هیچ گاه هیچ کس نشنید
روزی که آدم پا به این دنیا گذاشت،خدا می گفت : غصه روزی رو نخور
روزی که حوا خلق شد و با آدم دو تا شدن، خدا می گفت: غصه روزی نخورین، به فکرِ آخرت باشین
اون روزها هِی خدا می گفت. ولی کو گوش شنوا؟
تا از بهشت رونده شدن
اون دوتا جفتِ بی نوا
بعد ِ اونها، بعدی ها هم ، وِیلون و سر گردون شدن
اونروزها هم خدا می گفت؛ غصه روزی نخورین
روزی خودش می یاد ولی، آخرت رو داشته باشین
حالا چی شد؟
بعد ِ اونها ، ما هم با چنگ و دندون، اومدیم توی مِیدون
مِیدونی که اسمش دنیاست!!همه به فکرِ پول و به فکرِ نون ِفردا
به فکر ِ جیب و روزی، زدیم به جاده خاکی
وجدانی هم نمونده،هَمَش جنگ و دعواست
هه!!دعوا سر ِ شرینیِ یه حلواست

به جایی که آخرت رو بچسبیم دنیا رو خوب دو دستی بستیم به جیب و مستیم

خدا خشمش می گیره، دریاها هم می لرزن، زمینها خوب می لرزن
آدمهایی می میرن، گناه کار و بی گناه
ولی هستیم هنوزم، به فکرِ جیب ِ فردا
بالاخره یه روزی، همه با هم می میریم، روزی ها هم همینجا، توی دنیا می مونه
شرمنده و سرگردون می ریم سوی خدا مون
آخرش پس چی می شه؟
آخرتی می مونه؟
خدا خودش می دونه
خدا،خودش می دونه

به دلم افتاده که باز
                            می آیی
                                          به سمت من و احساس من
        به دنبال دل و
                                  دلواپسی من.......