این همه مُردم واسه تو، یه بار نشد که  تب کنی...

tab

فکر می‌کنم اگر نقاشی کنم سبکتر می‌شوم , ولی خسته‌تر از آنم که قلم‌مو در دست بگیرم . تصمیم می‌گیرم که توی ذهنم تابلویی بکشم . یک دشت می‌کشم , پر از سبزه و شقایق و گلهای خودروی رنگارنگ . روی گلبرگهای آنها شبنم می‌کشم . خورشیدِ گرد و طلایی را توی آسمان می‌کشم و هوا را پر از گرمای دلپذیر خورشید می‌کنم . مثل نقاشی‌های بچگی‌هایم آسمان را سفید رنگ می‌کنم با ابرهای تپلی آبی . فضا را پر می‌کنم از آواز بهاری پرنده‌ها .کمی دورتر یک کلبه می‌کشم , با دیوارهای شکلاتی , در بیسکوییتی و پنجره‌های آب‌نباتی . دخترک سفیدپوشی را می‌کشم که به دنبال پروانه‌ها می‌دود . توی چشمهای دخترک برق شادی می‌کشم . صدای خنده و هلهله‌اش را پررنگتر می‌کنم و در آخر , بازی کودکانه‌ی نسیم با موهای دخترک را به آن اضافه می‌کنم .چشمهایم را باز میکنم تا دوباره به نقاشی‌ام نگاه کنم , تازه آن موقع می‌فهمم که تمام اینها رویای دخترک روزنامه‌فروشی است که دستهایش را از شدت سرما به یکدیگر می‌مالد .

پسرک قصه من دیشب بر اثر یک بیماری مرموز در صفحه ی 132 مردحالا مانده ام به ناشر که منتظر یک کتاب 200 صفحه ایست چه بگویم؟