یک روز یک شاگردی از استادش می پرسه:عشق چیه؟
استاد می گه: برو به یک گندمزار بگرد و بلندترین خوشه ای رو که پیدا کردی بیار.ولی
یادت باشه حق نداری به عقب برگردی.
شاگرد می ره و بعد از یک مدت خیلی طولانی دست خالی بر می گرده!استاد میگه
چرا دست خالی برگشتی؟شاگرد می گه:آخه هر چی رفتم هی با خودم می گفتم
شاید جلوتر بلندترش پیدا بشه!! و از اونجایی که نمی تونستم بر گردم عقب آخر
گندمزار که رسیدم هیچی نچیده بودم...
و روزی دیگر ......
همون شاگرد دوباره از استادش می پرسه: ازدواج چیه؟
استاد می گه:دوباره برو به گندمزار و بلندترین خوشه رو بیار به عقب هم برنگرد.
شاگرد می ره و زود با یک خوشه برمیگرده!
استاد می گه:چی شد؟؟
شاگرد می گه:اولین خوشه ی بلندی روکه دیدم چیدم و آوردم!!!
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من اکنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست ...
حمید مصدق