این آخرین کلامی است
که با تو می گویم .
این آخرین کلام من است
با لبخندی از امید و تپشهای دل
همه روز شاد و سلامت باش
و از همه جیز لذت ببر
بگذار خاطرات و انعکاس این همه
زیبایی
در دلت باقی بماند
و دلت را به هستی ببخش
به من
و به همه ما که
دوستت داریم .
رو سرم آواره عشقه تو دلم صدای فریاد
بعد اونهمه محبت منو آخر بردی از یاد
نه!تو هم گریه نبودی تو شبای پرسه و غم
حتی بغضم و نخوندی وسط شعرای مبهم
اما من هیچی نگفتم ، تو جوابی نمی دادی
رویاهای خوب من رو همش و به باد دادی
یاد چشمای تو مونده توی این نگاه خسته
حرفهای نگفته من حبسه رو لبای بسته
رو سرم آواره عشقه تو دلم زخمای حرفات
از یاد من نمی ره اونهمه سردیه چشمات
هنوزم یادته شاید که هواخواهه تو بودم
واسه اینکه مال من شی هی ترانه می سرودم
هنوزم یادته شاید از نبودنت می مردم
اما نه! دیگه نمی خوام وقتی از تو نارو خوردم
فکر نکن اگه نباشی واسه من دنیا تمومه
من باید می فهمیدم که با تو زندگیم حرومه
تازه بعده رفتن تو خنده رو تجربه کردم
گرچه این زخما عمیقن گرچه پر گریه و دردم
رو سرم آواره عشقه تو نگام خط یه حسرت
منو آخر بردی از یاد بعده اونهمه محبت
می خواهم باشم! برای چشمانت! که ستاره شبهای تاریک من است!
برای شنیدن خنده هایت ، برای تصور آینده های هنوز نیامده!
آینده هایی که هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شیرین است!
چه فرق می کند؟ چه واقعی چه تصور!
خنده های توست که دلهره های همیشه ام را می رباید!
می رباید و از همه حس ها آنچه به من برمی گردانی شادی و آرامش است…بخند!
به خاطر کودکانی که امشب در هر جایی از دنیا متولد شده اند.
تو که می خندی ، زمین آبستن کودکانی از جنس لبخند می شود!
کودک که باشی به خاطر کودکان که بخندی
به کودک بودنهاشان که می خندی زیبا می شوی .
بعد بشین در گوشه ای خلوت از تنهایی هایت شعرهایم را بخوان و باورم کن.
مرا و عشقم را! آنوقت ایمان دارم که از این بیشتر شاعر می شوی!
کودکی اگر که کرده باشی
اگر که چهار دست و پا در آفتاب روی خاکهای حیاط رفته باشی!!!!! و
به ریش دنیا خندیده باشی! و رفته باشی ،
به اینهمه قصاوت که خندیده باشی
آنوقت حتما شاعر می شوی!کودکی اگر که کرده باشی…
می خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر که تمام شود حتی!
دارم کودکی هایم را به یاد می آورم!
تو که می خندی جهان به زیبایی لبخند حقیقی کودکیهایم می شود…
کودکی نکرده ام، سالهاست. حالا که می توانی ،
حالا که فقط تو می توانی بخندانیم ، بخند که دارم باز میگردم به کودکی…
به روزهای خنده های واقعی ، به روزهای مهربانیهای بی مهابا،
به آن روزهایی که هنوز جدایی را نمی دانستم که چیست…
چه اهمیت دارد که کودکی کرده باشم یا نه، چه اهمیت دارد؟
تو که باشی تو که می خندی دوباره کودک می شوم… .
بخند…با من …برای من…همین!
هنوز دوستت دارم و هنوز همین برای ادامه حیاتم کفایت می کند…