در تقویم زندگی عجب کلاهی سرمان رفت!

من و تو به تابستان و زمستان مانیم

محصور در بهار عشق و خزان جدایی

و هرگز، هم را نخواهیم فهمید

من آن قدر گرمِ عشقم که به تابستان مانم ؛

و تو فریبنده و با شکوه ،

و سرد عشقی چون زمستان ؛

من با بوی بهاری عشق آغاز میشوم

و با خزان هجران خواهم مرد ؛

و تو شاید با جدایی من آغاز شوی ... زرد زرد

ولی هرگز با عشق جدیدت تمام میشوی؟ شاید...

شاید تنها فرصتت من بودم

فرصتی عارفانه

که عاقلانه(!) «تیر» چشمهایت

به «بهمن» قلبت باخت

.........   و نقطه تلاقیمان نگاهت بود!

منار چشمهایت را

در صحن نگاهم می جنبانی..؛

سی و سه بندم میلرزد؛

عشق من بیست ستون داشت ،

که در حوض چشمهایت افتاد...!

حالا که قراره آخر این بازی یه نفر بازنده بشه ...

حالا که باید اون آخر فقط یه نفر بخنده و یکی اشک بریزه ...

حالا که یه نفر باید بمونه و یه نفر باید بره ...

من خودم می‌بازم،

...

بذار همیشه خیال کنی برنده‌ی این نبرد تو بودی!

اما کاش می‌دونستی بازی ما، یه نبردِ نابرابر بود!

کیش ...

و مات!