یارب عجب حالی را در وجودمن گذاشته ای،
حالی که مرا توان گفتنش نیست ،
قلم در برابر نوشتنش سر تعظیم دارد و گوشی را یارای شنیدنش نیست
حالی که مرا با خود می برد همچون ذره ای خاشاک که بوسه نسیم او را به هر کنجی می کشاند،
حالی که فرصت تفکر را از مغز پوچ من گرفت ،
حال رنجورم راچگونه درمان کنم در حالی که نمی دانم کی و چگونه گرفتارش شدم،
حالی که حتی خودم هم نمی دانم که دردم چیست و ناله ام از کیست
از که باید بنالم که هر چه بر مغز سبک بالم فشار آوردم دشمنی چون خودم یافت نشد.
خدای من فقط تو میدانی که در وجودم چه می گذرد ،
تو می دانی چرا پایم به کوی می فروشان کشیده شد،
چرا دست از مردم عاقل کشیدم و هم پیاله مستان گشتم،
می دانم که تو آگاهی که هر چه گشتم غیر از این راهی برای فرار از دست این روزگار ناجوانمرد پیدا نشد،
روزگاری که زبان خاموش مرا به شکوه باز کرد.
روزگاری که نمی فهمد پروانه دل سوخته چه عشقی دارد،
پروانه ای که دیوانه وار به گرد شمع می چرخد ولی، حتی معشوقش هم صدایی از او نمی شنود،
به ظاهر هیچ چشم حریصی به سوی او نیست، اگر چشمی هم باشد عیبجو و نادان است
ولی ،ولی دل باختگان او را می فهمند ، می دانند که چه می کشد و چه غوغایی در درونش برپاست
آه "رهی" چه حالی داشتی وقتی که گفتی
عیبجو دلدادگان را سرزنش هامی کند وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
.
ای که عمری غره بودی به عاقبت اندیشی
کنون بین که عاشقی چه کرد با عاقبت اندیشی
تا چشمی بر هم نهادیم زمان از کف برفت
آن دوست نازنین دست در دست دگران برفت
رفت و با رفتنش آهی در نهاد ما گذاشت
درس عبرتی شد و نهاد ما را تنهاگذاشت
امشب مثه شبای پیش می خوام بیام کنار تو پیمانه ها رو پشت هم خالی کنم به یاد تو آخ که چقدر دوسِت دارم تو تیکه های چشم من بیفته عکس روی تو آخ که چقدر دوسِت دارم امشب باید تو آسمون ستارمو پیدا کنم تو کوچه مون مست و خراب بیام تو رو صدا کنم بگم بیا فرار کنیم امشب می خوام مثه یه مو روی هوا پر بزنم امشب بازم دلم می خواد بیام به تو سر بزنم بگم بیا فرار کنیم می خوام دوباره مِـی زده خونتونُ در بزنم؛ بگم بیا فرار کنیم شاید امشب دلت بخواد از پنجره نگام کنی وقتی که چپ و راست می رم یواشکی صدام کنی آخ که چقدر دوسِت دارم اگر به دیوار بخورم نخندی و رسوام کنی آخ که چقدر دوسِت دارم... |