جاده را می بینی .جاده که نه راه باریکه ای که می رساندمان به آن سرپناه که درپشت آن پرچین ها پنهان است.
دیدگانت مشتاقند . آری میدانم نمی توان از این همه زیبایی گذشت .
آن کوه ها را میبینی که ابری غلیظ پیکرشان را محو کرده است و دامنه اشان تا مرز شالیزار های روستاییان امتداد پیدا می کند. وسعت سبز شالیزار ها مرا بیاد چند ضلعی های نامنظم می اندازد
تو نیز خنکایی ذره ذره ی وجودت را در بر گرفته است؟!
آن مردمان ساده را میبینی که پی در پی نشاء میکارد. پشتشان زیر این همه خستگش تا خورده است . برایشان دستی تکان بده. تورا خوب می فهمند و برایت دستی تکان خواهند داد و تو هنوز مرددی...
وای بوی هیزم سوخته می آید در همین نزدیکی پیرمردی آتش روشن کرده است دستان چروک خورده اش را میبینی. ان نگاه نافذ مهربانش ما را به چه دعوت میکند به یک مهمانی بی ریای شمالی. به یک محمل گرم میان این همه زیبایی.... بیا بنشین ای خوب من لحظه ای آسوده باش
پیرمرد آرام نگاهمان میکند و با آن لهجه ی شمالی می پرسد : کجا میروید؟پدر جان زیاد دور نمی رویم . آن سر پناه را میان آن بیشه ی انبوه میشناسی ؟! اگر خسته شدیم باز خواهیم گشت.پیرمرد لبخندی میزند و می گوید: شب سرد است. مواظب باشید و با چایی داغ محفلمان را گرم تر میکند.
از پیرمرد تشکر میکنیم چند ساعت دیگر هوا تاریک خواهد شد هنوز میشود چپر های خانه ها را خوب دید .کفش هایمان گلی گلی شده است . یادمان باشد این کفش ها را هیچ گاه نشوییم...
هنوز باران میبارد...ای خوب من چیزی نمانده است و تو آرام و مهربان نگاهم میکنی و شاید هم مدارا...
به آن سرپناه نزدیک می شویم .
چپر ها را به هر زحمتی هست کنار میزنیم سرپناهی کوجک زیر آن سقف که پر از شاخ و برگ است پدیدار میشود.
این همان جایی بود که قول داده بودم بیا روی این خزه های تازه از خاک بر آمده بنشین...کمی مینشینیم...انقدر هم گرم نیست کاش آتشی داشتیم ولی به دیدنش می ارزید...نگاهت میکنم ( داری خوب سرپناه را وارسی میکنی ).
خزه ها محبت دست هایت را لمس میکنند...اینجا شب سرد میشود...بیا تا هوا روشن است برویم.
مرا اندکی دوست بدار ولی طولانی
جلوی من قدم برندار، شاید نتونم دنبالت بیام، پشت سرم راه نرو،
شاید نتونم رهرو خوبی باشم، کنارم راه بیا و دوستم باش.
شما از کدوم دسته دوستها هستین؟
دسته اول آدمایی که دوست رو برای طی کردن پله های ترقی
خودشون می خوان و فقط این براشوت مهمه که دوستشون
منفعتی براشون داشته باشه در غیر این صورت اون رو رها می کنن.
دسته دوم آدمایی که خیلی رمانتیک عمل می کنن و اغلب
احساسات بر عقلشون حاکمه.این دسته افراد خیلی زود عاشق
می شن البته دست خودشون نیست ذاتاً اینجوری هستن.
دسته سوم آدمایی که واقعاً برای دوستی ارزش قائلن.
اگر از دسته اول هستین من واقعاً براتون متأسفم و هیچ حرفی با
شما ندارم.
اگر از دسته سوم هستین من بهتون تبریک می گم.
اما دسته دوم تو رو خدا یه کم بیشتر فکر کنید به کسی که الان با
اون دوست هستین ببینید این آدم اصلاً ارزش وقت و حرفا و محبت
شما رو داره یا نه روی این مسأله خوب فکر کنید :
1- این آدم ارزش داره: برای حفظ این دوستی هر کاری که از
دستتون بر میاد انجام بدین با حساسیت های بیخودی و تعصب
های بیجا این دوستی رو خراب نکنیدیادتون باشه دوست واقعی
اونی هستش که وقتی میاد که تموم دنیا از پیشت رفتن.
2- این آدم ارزش نداره: معطل چی هستی رهاش کن اسم رابطه
خودتو عشق گذاشتی درصورتی که این فقط یه جور عادت کردن به
یه فرده! فقط کافیه از امروز ساعتهایی رو که با اون بودی به کار
دیگه مشغول بشی تا بهش فکر نکنی دوستی خوبه که بهت
شخصیت بده باعث رشد فکری بشه نه اینکه همش اعصابت رو
خورد کنه یا وقتت بیخود باهاش تلف بشه. دنبال یه دوست خوب
باشین و من قول میدم وقتی دنبال کسی می گردی پیداش می
کنی امتحان کن ضرر نداره.
یادتون باشه دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد
ولی قلب تو را لمس کند فردی که آهنگ قلبت رو می دونه و
می تونه وقتی تو کلمات را فراموش می کنی اونا رو واست بخونه.
در آنچه برای من اتفاق می افتد خیری نهفته است
گاه می اندیشم ،خبر مرگ مرا با تو چه کسی می گوید؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنوی ، روی تو راکاشکی می دیدم.شانه بالا زدنت رابی قیدو تکان دادن دستت که،مهم نیست زیادو تکان دادن سرت را که،عجیب!عاقبت مرد؟افسوس!کاشکی می دیدم.من به خود می گویم:(( چه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد!))" حمید مصدق"