در ترنم آوازت محبت نهفته است

ودر شکایت نگاهت درد دوری

در بغض کلامت صبوری نهفته است

در دوری دستانت حس احتیاج

باز برایت خواندم از آواز تنهایی

و آواز تنهایی ات صبورانه شتافت

و اما

 هیچ نگفتی. تو خود از تنهایی

 دستان کمک بسویت دراز شد

و صبورانه دستم فشرده

هنوز غرق محبت بی دریغت هستم

نمی دانم کجایی

ولی محبت تو با من است

می دانستم محبت رها شده ی دستانم در این سالها  که همراه باد صبحگاهی است عاقبت از جناح دیگری به فریادم میرسد

 

 

همیشه برایم بمان تنهای من 

- سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود..
پسرک از شادی تو پس خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..دلش واسش یه ذره شده بود..تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که  وقتی
۱۶
سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن...
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت: من دیرم شده زودی باید برم خونه...
همیشه همین جور بوده  هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت..
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد...
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببنید...
پسرک خواست
سر سخن روباز
کند که دخترک گفت : وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...
خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد..

***

دخترک هراسان و دل نگران بود...در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود.. هوا دیگه داشت کمکم سرد میشد وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد..
 پسره مثل همیشه ۵
دقیقه تاخیر داشت اما بازم  مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.پسر نیم نگاهی  به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال  دخترک برای او نوشته بود... لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای  را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..معشوقی که شاید جسم اون سر قرار  با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود...

***

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد و آخرین نگاهش دوخته شده  به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود...

چه بارونی میاد. چترمو آوردم بالای سرت...نمیخوام خیس بشی ...درسته که به رفاقتمون پشت پا زدی اما دختر عمو یم که هستی ..! هنوز یادمه که میگفتی مثله گربه ها از آب بدت میاد.... آره من هم چترمو گرفتم روی سنگ روی این سنگ سفید که درشت  وسیاه اسمتو روش نوشتن ... و تو چقدر  رنگ سیاه رو دوست داشتی....اه از این چتر هم که آب رد میشه ...ولش کن ! تو که یکسال این سوراخ تنگ و تاریک رو تحمل کردی ، خیسی بارون رو هم تحمل کن ! ..آخرین بار که دیدمت وقتی  بود که داشتن میذاشتنت توی خاک .. نه ...تو هم خوشگل بودی! یادته اون روزی که واسه اولین بار بهت گفتم که چشمات قشنگه..خندیدی! مسخرم کردی! بهم گفتی دیوونه!!خدا کنه به اون کرمهایی هم که تو چشمهات لونه کردند اینو   نگفته باشی..هر چی باشه باید باهاشون یه عمر زندگی کنی..اینا دیگه من نیستن که ولم کنی بری! نه عزیز دلم!این کرم های نازنازی واسه همیشه مهمونتن، مهمون چشات! راستی به نظر تو اونا هم میتونن بفهمن رنگ چشات سیاه بوده یا..نه؟ فکر نکنم آخه به نظرم اونجا خیلی تاریکه! ...  ای بابا ! آقا چرا واستادی ؟ روضه ات رو بخون و برو دیگه! نمی بینی مردم خیس شدن؟ چرا لفتش میدی؟ زود تمومش کن دیگه! فکر ما نیستی لااقل به فکر بقیه باش که دارند از سرما میلرزند... راستی نمیدونی رنگ سفید چقده بهت میاد ! آخرین بار  پارسال قبل از اینکه بذارنت تو خاک با این لباس دیدمت ولی حیف که همیشه رنگای تیره میپوشیدی.حرف من رو هم گوش نمیدادی... غیر از اون روز آخر که همه همینجا مشکی پوشیدن و تو سفید ...قبلش چقدر بهت گفته بودم  اون روسری سفیده رو که واسه تولدت خریده بودم سرت کن..باز دیدم کار خودت رو کردی:همش  روسری مشکی سرت بود.... میدونی امروز که دیدم همه بخاطر تو مشکی پوشیدن به این نتیجه رسیدم  تو راست میگفتی که: مشکی رنگ عشقه!! ببین همه مشکی پوشن .قشنگه نه ...؟ آره همه مشکی پوشیدن الا من ....! مثل پارسال که هممون مشکی پوشیده بودیم  و تو سفید ....بالاخره نوبت من هم شد . یادته گفتم بمون..التماس کردم....گریه کردم..مگه گوش دادی؟ باز هم مثل همیشه با من لجبازی کردی و رفتی..! رفتی و من رو تنها گذاشتی .. این دفعه هم نوبت منه! حالا اومدم پیشت !... بیشتر از یکسال نتونستم تحمل کنم...  آخرش یه عالمه قرص خوردم ...قرص سفید ... سفید که تو دوست نداشتی ولی آخرش  باز هم به نفع تو شد ...حالا که همه فامیل برگردن خونه وقتی من رو  ببیند لباس مشکی هاشون رو در نمیارن !...مشکی ، همون رنگی  که تو دوست داشتی ....