شب...باران...و آهنگِ خوشِ تو... و صدایِ دیگری نبود. :به من اعتماد کن،دوست داشتنم را باور کن،عاشق بودنم را درک کن، منتظرم بمان... تنها تلنگرِ مهربانِ باران بر پشتِ شیشه می گفت که رؤیایِ شیرینِ خیال نیست صدایت حقیقت است. و من اعتماد کردم... اعتمادِ من پایانِ آن لحظاتِ خوش بود. اشتباهِ من تکیه بر مرد بود. شب...باران...طنینِ صدایت نیست...
سیب سرخی را به من بخشید و رفت شاخة سبز دلم را چید و رفت از کنار لحظه های پر تبم اشک من را در وداعش دید و رفت از نگاهم عشق را پیدا نمود درد هجرت را ز من پرسید و رفت شاخة پژمرده ام را سبز کرد تک گل عشق مرا بوئید و رفت در ترنمهای غم جاری شدم بی کسی های مرا فهمید و رفت من و او مخمور یک افسانه ایم قصة مجنونی ام را دید و رفت در نگاهم کانزمان بیرنگ بود میخک سرخی ز تب روئید و رفت شعله زد در من چو دیدم از جنون وقت رفتن بود او خندید و رفت عشق آنجا در دلم پژمرد که: سیب سرخی را به من بخشید و رفت.
‹‹به کجا باید رفت؟! به کجا باید رفت بعد از این خاطره ها که همه هستیِ من از آنهاست من به هر جا که قدم بگذارم من به هر جا که نظر میدوزم همه جا خندة توست همه جا خاطره دارم با تو آه باران،باران شیشة پنجره را باران شست چه کسی نقشِ تو را از دلِ من می شوید؟!...››