روزِ اول پیشِ خود گفتم که او
از دیارِ باوفایی آمده
عاشقانه می پرستد او مرا
از تبارِ روشنایی آمده
روزِ دوم پیشِ خود گفتم که او
آمده تا جان دهد رؤیای من
او تمامِ آرزوهایِ من است
آمده شاید شود فردایِ من
با همین فکر و خیال و آرزو
مست گشتم،اینکم دلدارِ او
خانه کرد او در میانِ قلبِ من
من شدم دیوانة دیدارِ او
حال بعد از آن همه رؤیایِ خوش
تازه دانستم که او مرد است،مرد
قلبِ او از جنسِ سنگِ خاره است
خانة دستانِ او سرد است،سرد
او زمینم زد مرا بشکست و رفت
نوگلِ احساسِ من از شاخه چید
آرزوهایِ مرا در گور کرد
خرمنِ عشقِ مرا آتش کشید
(ابراهیمی)

عمریست در هیزمِ خشکِ تو آتش گرفته ام…. چگونه میتوانم هیزمِ تر به آتش گرفته اى فروخته باشم؟
با من چه مى کنى ؟

مى دانم که پرسیدن ممنوع است و آشفتن جرم . و تو به کسی که دیوانه ات باشد مى گویى که باید چه جوری حرف بزند……

حرف نمى دانم چیست!!!!! همان که توچهار تایش را دارى و من یک عالمه اش را براى    گفتن , چهار حرف تو را همه مى توانند ببینند درست بر عکسِ یک عالمه حرفِ ناگفته من که   هیچ کس قدرت دیدنش را ندارد.

طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه ات را وقتى سیبِ سرخِ دلم افتاد فهمیدم…..

امشب فهمیدم معجزه زمانى مى آید که امید مرده است و امشب تو به من فهماندى که معجزه هم مرد….

ولى من تنفست می کنم به همه شکنجه هایى که برایم اگر عاشق باشم طعمِ شهدترینِ زهر دنیا را دارد… مثل شوکرانى که سقراط نوشید و من هم با عشق سر مى کشم…..

پروانه اولت منم . مهم نیست اگر دومى , سومى , و هزارمى را به رخِ بالهای سوخته که هیچ , خاکستر شده ام بکشى…….

تو اهل سوزندان بمان شمعِ من و منِ پروانه تا حالاى نیامده و تا همیشه دیر برایت خواهم سوخت….

چقدر خوب که تو بلد نیستى یا مى خواهى بلد نباشى که خودت نیستى و چقدر بد که آشنایى نبود تا دلش امشب به حالِ بى دلِ کسى بسوزد که تو دلش را سوزاندى……

نمى دانم این چه دردیست که نمى شود دوستت نداشت….. تمامش مى کنم همه چیز را جز عشق…..

 

انگار

تنها

سهم من از تو

چشمانی همیشه منتظر است.

گله ای نیست...

نیست...

نیست.