دورها آوایی است که مرا میخواند...
دورها کورسویی از امید باز دیدگان مرا می فریبد...
من مانده ام و هراس از رفتن...
ترس از نرفتن و در راه ماندن...
ترس از پیمودن مسیر اما باز به سراب رسیدن...
ترس از شکستن...
من سخت می ترسم...
می ترسم.
رفتن شیرین است؛
اما سخت است ماندن و رفتنت را دیدن؛
سخت است بودن را بی امید حضورت سر کردن؛
سخت است تو را داشتن اما دوریت را تحمل کردن؛
سخت است روزهای شیرین بودنت را به هراس تلخیِ خداحافظی آخر گذراندن؛
سخت است تو را خواستن اما جرات گفتن نداشتن؛
سخت است...
سخت...
اما سفرت خوش همسفر فصل تنهایی های دل من.
کاش بگذرد این روزهای سرد و تلخ و تاریک دل من...
مگر حرف خودت نیست؟خواندنت از ما.اجابت کردنش با تو.مگر تو دلیل ره گمگشتگان نیستی؟
از رگ گردن به من نزدیکتری؟رئوفی؟...پس کو؟کجاست؟
پس جواب گریه های هر شبم.ناله هایم.صدا زدنهایم کو؟
پس اجابت کردنت چه می شود؟
گا هی فکر می کنم فراموشم کرده ای!...
چرا من؟چرا او وعده تو را به من میدهد ولی تو وعده او را به من نمیدهی؟
به حقیقت رساندن یک رویا اینقدر سخت است؟
باور نمیکنم که جباری.قهاری.اما باران رحمتت کجاست؟
من تشنه ام.بر من ببار.التماس نگاهم خشکیده است.
بر من بتاب
آرامم کن.
مرا هم بیاد بیاور