این روزها حالم اصلا خوب نیست.
حس فردی رو دارم که تو کوچه پس کوچه هایی که اصلا ازشون شناختی نداره رها شده.
حس آدمی رو دارم که تو یه مسیر پرپیچ و خم تنهای تنهاست و هیچ نقشه ای برای عبور از این جاده پرپیچ و خم و طولانی نداره.
این روزها خیلی دلم گرفته. از دست خودم، از دست همه چیز و همه کس.
گاهی از خودم می پرسم حرفهای من قابل لمس نیست یا کسی نیست که اونها رو بفهمه و درکشون کنه!؟
چقدر دلم می خواست باران می آمد. یه باران درست و حسابی نه یه نم نم.
خدایا ، بهتر از هرکسی به اسرار من آگاهی و می دونی چی دوست دارم و چی دوست ندارم.
خدایا ، نمی گم تو تمام این روزها مقاوم بود ، اما به نظر خودم تمام سعی و تلاشم رو به کار بردم.
حالا هم تقریبا به انتهای راهم رسیدم اما ... .
سفر ٬ پرواز کبوتر سفید
در آسمان آبی خیال
رویای شیرین تو
در شب های دراز خیال
کابوس سحرگاه من
اژدهای هزار سر ِ پرسش
جوانهء هرزعلفی از گوشه سنگ قبر
باوری از روح عاشق من
همنام تو
حسرت عشق و دیدار
گفتم : بازی زیستن دیگر تمام
گفت : گفته دلش تنگ میشود