نمی تونم ببخشمت
دور شو برو نبینمت
تیکه ای بودی از دلم
گندیدی   بریدمت
هزار و یک رنگی عزیز
دروغ نیرنگی عزیز
واسه دل عاشق من
بدنامی و ننگی عزیز
یادت میاد گفتم بهت
اگه نمیشی مرحمم
ترو خدا زخمم نشو
که تیکه تیکست بدنم
اما تو عین نا باوریام
تو شدی یه زخم نو
واسه دل و روح و تنم

من اعتراف می کنم آقا که مدتی است از چشم های مات و سیاه تو خسته ام

اصلن چرا دروغ بگویم عزیز من! ...از جز جز صورت ماه تو خسته ام!

 

اقرار می کنم...بله...اقرار می کنم: من هیچوقت مثل تو عاشق نبوده ام

تو بی سبب به پای من افتاده ای که من، هرگز برای عشق تو لایق نبوده ام

 

من یک دروغگوی بزرگم مرا ببخش...یا نه! نبخش... نبخش و نفرین بکن مرا

اما به جان من..نه! به جان خودت قسم، از من نپرس با تو چه کردم؟ چه شد؟ چرا؟

 

می خواهم از همیشه رهاتر شوم وَ باز، دیوانه وار راهی افسانه ها شوم

می خواهم از تو، از خودم، از ما جدا شوم، من هم شبیه باقی دیوانه ها شوم

 

من از حصار عشق و محبت..بله! حصار! من از همین علاقه ی تو خسته می شوم

در من تمام ثانیه ها تلخ می شود، وقتی به التهاب تو دلبسته می شوم

 

وقتی تمام خاطره ها اولش تویی، وقتی که حُسن مطلع صبحم صدای توست

وقتی که هیچ نور امیدی به جز تو نیست، حتی نفس کشیدن من هم برای توست

 

وقتی به عشق چشم تو بیدار می شوم، وقتی به خواب می روم و خواب من تویی

وقتی که شاعرم وَ تمام دقیقه ها در روزهای شاعری ناب من تویی

 

وقتی "چهارپاره" تویی "مثنوی" تویی وقتی حضور تو همه شعر و ترانه است

وقتی که حرف عادی مان هم برای هم مانند شعر و زمزمه ای عاشقانه است

 

آقا! من از تمام همین ها گریختم، از اینکه تو همه ی باورم شوی

از اینکه در تو گم شوم و مهربان من! تو نیمه ی همیشگی دیگرم شوی

 

از اینکه مثل هیچ کسی ساده نگذری از لحظه های غمزده ی بی نصیب من

از اینکه مثل کوه صبور و بلند و سخت در لحظه های خستگی ام یاورم شوی

 

از اینکه من برای توی باشم تو مال من، از اینکه سرنوشت من و تو یکی شود

از اینکه نام من وَ تو در هم گره خورد تو سایه ی سرم بشوی همسرم شوی!

 

آقا نخند! ...آه...به جان خودت نخند! باور بکن تمامی این ها حقیقت است

دیوانه ام؟!...قبول! ولی هرچه گفته ام، باور بکن تمامی اش آقا حقیقت است

 

* * *

لبخند می زنی و من از خواب می پرم، در ذهن من خیال خوشت جان گرفته است

در چشم های قهوه ای بی ترانه ام، انگار مدتی است که باران گرفته است...

عدالت نیست اما مینویسم انقدر تسلیمت می شوم تا تسلیم شوی ، از بس بزرگت کردم کوچک شدم ، نه کسی مرا رساند و نه من کسی را رساندم.

شاید دلیلش این بود که از بچگى کسی تقلب یادم نداده بود ، کسی میگفت آنها که تقلب بلدند بیشتر می توانند به هم برسند....... در کودکی درسهایشان را و در بزرگی آدم ها را........
من برای کسانی که الان پیشت هستد خیلی احترام می گذارم اما خودمانیم کدامشان هوایت را داشتند وقتی غریب ازغربت آمدی؟
بگذریم..... این را در گوش ِ دلتنگی ام پچ پچ کردم و گریستم اما چرا برای تو نوشتم؟

امشب این دلتنگی ام به من یه چیز تازه فهماند.......

به من آموخت که گاهی انسان می گرید بدون ِ آنکه چشمانش خیس شود و تنها علامتِ گریه ، تر شدن چشم نیست و من اندکی بعد از خودم دلتنگ شدم که کسانی که بی چشم خیس گریه می کنند ابری ترند ، سبک هم نمی شوند ، دل و دستشان هم می لرزد ، اشک هم که نمی ریزند پس خیالشان ناراحت ترست........
پیدایم کن که من به دنبالِ کسی که پیدای دیگران است نمی روم ، من گمشده توام بیا و هر وقت دلت هوای پیدا شدنم را کرد دنبالم نگرد. من برای تو پیدا شده بودم و حالا هم تا هر وقت بخواهی برای تو پیدا خواهم ماند.......

همین.......

خداحافظ ........

هنوز بلاتکلیفم مثلِ سیمِ (( ر)) در گیتار.........

نمیدونم که تو رو نفرین کنم یا این دلم...

نمی دونم که تو حلِ مشکلی یا مشکلم...

با تو عاشقانه بودم پس چرا حسرتِ یه روز عشق مونده تنم...

ا تو شاهنامه بودم نه یک غزل...

با تو رودخونه بودم نه یک قنات...

یه روزی من و تو بودیم و حالا منو تنهایی یک عمر، تا کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه روز غربت و پر بغض و هراس...

دارم عین ماهیا جون می کَنم....

خستم از تظاهر سادگی ، جای دندون روزگار روی تنم...

نه کسی میدونه که من چی میخوام...

نه خودم دونستم عیبِ کار کجاست...

تا به هر کی میگی عاشقی چیه؟؟؟؟؟؟

میگه بگذر عاشقی تو قصه هاست !!!!!!!!!!

میگه بگذر عاشقی تو قصه هاست !!!!!!!!!!

میگه بگذر عاشقی تو قصه هاست !!!!!!!!!!

میگه بگذر عاشقی تو قصه هاست !!!!!!!!!!