می دونستم دیونه ام لازم نبود بهم بگی
می دونستم که فقط برای تو یک زحمتم حوصلت را سر می برم لازم نبود بهم بگی
می دونستم که مهم نیستم برات فقط برات مظاهمم ام لازم نبود بهم بگی
می دونستم هیچ وقت نفهمیدی عزیزم من دیونه دوست دارم لازم نبود بهت بگم
می دونستی فقط از خدامون یک چیز می خواستم عزیزم اونم سلامتی تو بود لازم نبود بهت بگم
می دونستم که غرورت را با هیچی عوض نمی کنی لازم نبود نشون بدی
می دونستم اشتباه می کنی عزیزم من که اهل خیانت نبودم لازم نبود بهت بگم
می دونم که دیگه بر نمی گردی عزیزم اما بدون همیشه منتظرم
........
همیشه...........
منتظرم...................
تقدیم به مریم و سعید عزیزم:
در را ببند و بوسه بزن بر لبان من
آتش بزن به صومعه ی روح و جان من
آری ... اجازه می دهم آواره ام کنی
بعد از دو بار آمد و شد در جهان من
دیگر سکوت و زمزمه ای توی کار نیست
جاری شو از نهایت من بر زبان من
من عاشقانه توی نگاه تو سوختم
پس چون ستاره ذوب شو در آسمان من
در آسمان ِکوچک من .... نه ! بیا زمین !
اینجا ، همین فضای میان لبان من !
دست مرا بگیر ، بیا با دلم بساز
تا من الهه ی تو شوم ، تو بنان من
در را ببند و مثل غزل های من بشو
بی پرده ، بی حیا ، خطری ! چون نهان من
این حرف های : « پاکی و عصمت چه می شود » ؟!
باشد برای موعظه ی کودکان من !
باشد... قبول می کنم اینرا که عشقتان
با خون گره زده غزل و آب و نان من
می میرم از تجسم این آرزو که تو :
خود را رها کنی یله در بازوان من
آقا ، مرا به معبد لب های خود ببر
جانی بده به پیکره ی نا توان من
در را ببند ، جسم مرا در خودت بپیچ
بگذار عاشقانه شود داستان من
قلم به لرزه سردی خزید بر تن پر زخم دفتر تاریک خاطرات من ؛
و تو از هیچ زاده شدی ، که خط خسته تهدیدهای ذهن پریشان من باشی.
رفیق! تو زاده شدی
و انتظار سر آمد.
هزار راه نرفته درون یک خط پر پیچ و خم ، گم شد؛
و من – تصور تلخی که می گویند هست – به یک ترنم ، ما شد؛
و انتظار سالهای قدیمی گذشت.
تو زاده شدی.
همزاد سبز زبردست رازهای زمانی که رفته بود؛
همراه راههای نرفته ،
هم رسم بارش باران ؛
همنام نامهای کهن ،
لیلا ، شیرین ؛
عذرای پاک طینت شبهای زرد من ، در زیر نور ماهتاب ،
با تن پوش تازه ای از جنس آرزو ،
تثبیت شد در تقدیر شوم من.
تلخ است واژه های مکرر ، اما باید نوشت :
« دوستت دارم »