گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان آدم را میکشاند سمتِ یک آغاز.
اما وقتی دلم شکست،وقتی صدایِ شکستنِ دلم را شنیدی و تا چشم گشودی دیدی
که کوهِ غرورم پر شده از شکسته هایِ آیینة آیندة روشن،وقتی دیدی چگونه پا رویِ
دلم گذاشتم و از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم،وقتی که بویِ خاکِ خیس و سرمایِ
لطیف که از درزِ پنجرة سکوتم گونة دلم را نوازش میداد و دلِ سنگیِ احساسم با اولین
بارشِ غربت شکست؛باور کردم که:همیشه یک پایان انسان را سمتِ آغازی دیگر نمی کشاند.
گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر؛
گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشتِ پنجرة پایان به خاطراتِ گذشته نگریست؛
گاهی باید پشتِ حصارِ حسرت در خاطرات؛زمانی که دستهایِ دلمان را گرة کورِ عشق زدیم
و با تیغِ وداع گسلاندیم،غرق شویم.
باید پشتِ پرچینِ تنهایی نشست و غبارِ دل را با اشک شست.
و باور کرد؛
پایان را بی آغازی دیگر!

تقدیم به یاس زردم:

آدما اشک منو نمی بینن

گریه ی بی صدا خیلی بد تره

ریشه ی غمی که کاشتی تو دلم

نمی ذاره عشق تو یادم بره

آدما می گن که دیوونه شدم

آره راست می گن خودم خوب می دونم

دیگه مجنونم ازم عاقل تره

واسه ی همین نمی خوام بمونم

امروز از کوچه ی تو رد می شدم

که هواش عطر تو رو برام داره

چه کلنجاری می رفتم با چشام

تا نذارم دیگه بارون بباره

وقتی که قدم زنون رد می شدم

یاد اون عشق قدیمی زنده شد

با همه تلاشی که کرده بودم

باز دوباره اشک من برنده شد

می چکید اشکم رو جای رد پات

که ازش گلهای رنگی در بیاد

میون حرفای گنجشکای شهر

شنیدم دلت می گفت منو می خواد

انگاری هنوز تو بودی که می گفت

تا ابد میاد و پهلوم می مونه

چی شد اما که پشیمون شدی باز

اینو حتی اوس کریم نمی دونه

تک نگاهم رو زدم به آسمون

ولی حتی خدا اشکمو ندید

اونی که دنبال عشقشم هنوز

حیف که فریاد منو نمی شنید

یاد لبخندای روز اول و

یاد گریه های آخر کردم

جایی واسه من نذاشتی که حالا

دوباره بتونم و بر گردم

آره تو رفتی ولی ناز نگات

هنوزم سینه ام و آتیش می زنه

وقتی عکستو تو دفتر می بینم

هنوزم دلم می گه مال منه

این گناه منه که عاشقتم

خودتم خوب می دونی دوست دارم

ولی باز با همه ی عاشقیام

وقتشه دوباره تنهات بذارم

لگد اشکای روی گونه هام

باغ لبخندمو می خشکونه

یاد تو مثل غباری که گذشت

تا ابد توی دلم می مونه ...

چه خوب بود اگر فراموش نمی کردیم دوستان قدیمی را

چه خوب بود اگر به خاطر مسپاردیم خوبی ها را وفراموش می کردیم بدی ها را

چه خوب بود اگر راست می گفتیم و کنار می گذاشتیم تظاهرها را

چه خوب بود اگررعایت می کردیم قوانین زندگی را

چه خوب بود اگر باز می کردیم چشمانمان رابه حقیقت ها و شادی ها را جایگزین غم ه می کردیم

زندگی چه قدر شیرین می شد اگر دوست میداشتیم یکدیگر را