
| صبح امید که بد معتکف پرده غیب | گو برون آی که کار شب تار آخر شد |
| آن پریشانی شبهای دراز و غم دل | همه در سایه گیسوی نگار آخر شد |
یک روز یک شاگردی از استادش می پرسه:عشق چیه؟
استاد می گه: برو به یک گندمزار بگرد و بلندترین خوشه ای رو که پیدا کردی بیار.ولی
یادت باشه حق نداری به عقب برگردی.
شاگرد می ره و بعد از یک مدت خیلی طولانی دست خالی بر می گرده!استاد میگه
چرا دست خالی برگشتی؟شاگرد می گه:آخه هر چی رفتم هی با خودم می گفتم
شاید جلوتر بلندترش پیدا بشه!! و از اونجایی که نمی تونستم بر گردم عقب آخر
گندمزار که رسیدم هیچی نچیده بودم...
و روزی دیگر ......
همون شاگرد دوباره از استادش می پرسه: ازدواج چیه؟
استاد می گه:دوباره برو به گندمزار و بلندترین خوشه رو بیار به عقب هم برنگرد.
شاگرد می ره و زود با یک خوشه برمیگرده!
استاد می گه:چی شد؟؟
شاگرد می گه:اولین خوشه ی بلندی روکه دیدم چیدم و آوردم!!!