من اعتراف می کنم آقا که مدتی است از چشم های مات و سیاه تو خسته ام
اصلن چرا دروغ بگویم عزیز من! ...از جز جز صورت ماه تو خسته ام!
اقرار می کنم...بله...اقرار می کنم: من هیچوقت مثل تو عاشق نبوده ام
تو بی سبب به پای من افتاده ای که من، هرگز برای عشق تو لایق نبوده ام
من یک دروغگوی بزرگم مرا ببخش...یا نه! نبخش... نبخش و نفرین بکن مرا
اما به جان من..نه! به جان خودت قسم، از من نپرس با تو چه کردم؟ چه شد؟ چرا؟
می خواهم از همیشه رهاتر شوم وَ باز، دیوانه وار راهی افسانه ها شوم
می خواهم از تو، از خودم، از ما جدا شوم، من هم شبیه باقی دیوانه ها شوم
من از حصار عشق و محبت..بله! حصار! من از همین علاقه ی تو خسته می شوم
در من تمام ثانیه ها تلخ می شود، وقتی به التهاب تو دلبسته می شوم
وقتی تمام خاطره ها اولش تویی، وقتی که حُسن مطلع صبحم صدای توست
وقتی که هیچ نور امیدی به جز تو نیست، حتی نفس کشیدن من هم برای توست
وقتی به عشق چشم تو بیدار می شوم، وقتی به خواب می روم و خواب من تویی
وقتی که شاعرم وَ تمام دقیقه ها در روزهای شاعری ناب من تویی
وقتی "چهارپاره" تویی "مثنوی" تویی وقتی حضور تو همه شعر و ترانه است
وقتی که حرف عادی مان هم برای هم مانند شعر و زمزمه ای عاشقانه است
آقا! من از تمام همین ها گریختم، از اینکه تو همه ی باورم شوی
از اینکه در تو گم شوم و مهربان من! تو نیمه ی همیشگی دیگرم شوی
از اینکه مثل هیچ کسی ساده نگذری از لحظه های غمزده ی بی نصیب من
از اینکه مثل کوه صبور و بلند و سخت در لحظه های خستگی ام یاورم شوی
از اینکه من برای توی باشم تو مال من، از اینکه سرنوشت من و تو یکی شود
از اینکه نام من وَ تو در هم گره خورد تو سایه ی سرم بشوی همسرم شوی!
آقا نخند! ...آه...به جان خودت نخند! باور بکن تمامی این ها حقیقت است
دیوانه ام؟!...قبول! ولی هرچه گفته ام، باور بکن تمامی اش آقا حقیقت است
* * *
لبخند می زنی و من از خواب می پرم، در ذهن من خیال خوشت جان گرفته است
در چشم های قهوه ای بی ترانه ام، انگار مدتی است که باران گرفته است...