با مهر آمدی...
از مهر آمدی...
آمدی و بهانه زیستنم شدی
آمدی و رنگ خاکستری زندگی ام را پس زدی
آمدی و مهر سکوتم را شکستی تا قصه گوی عشقت شوم.
آمدی تا بیقراری در دلم بیتابی کند
آمدی تا گرمی عشقت مرا یاری کند.
وقت رفتن؛
ماندم و رفتنت را دیدم
ماندم و بی حضورت سر کردم
ماندم و دوریت را تحمل کردم
سخت بود؛
گذشت.
سخت است؛
می گذرد....
و تنها دلخوشی ام این شد که قصه عشقمان را بنویسم تا بماند.
تا بخوانی
تا بدانی که با من چه می کنی...
اینجا تا آن روز که از راه برسی پا برجاست.
می ماند...
تا قصه عشق من و تو را بر سر هر کوی فریاد کنند...
«ماهم این هفته شد از شهر و به چشمم سالیست
حال هجــران تـو چه دانی که چه مشکل حالیست»
اینروزها آسمان شب کویری دلم ، ستاره چشمانت را کم دارد؛
نگاهم غوطه ور در اشک ، جان جانان تو را می نگرد...
جان جانان تو اینجا به دیدگان خزان زده ام امید بهار بازگشتت را میدهد.
برگرد...
ندیدی؟
«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود»...