...هر وقت عزمم را جزم کردم و آماده و مصمم ایستادم به نماز روبه روی تو و مناجات با تو

خواب را فرستادی سراغم

و حال مناجات را از من گرفتی

هر وقت گفتم دیگر بعد از این اوضاعم را درست می کنم

گفتم می روم آنجاهایی که اهل توبه و انابه می روند

یک اتفاقی افتاد

یک اتفاقی که نگذاشت به خدمت تو درآیم

مولای من !

شاید مرا از درت رانده ای

شاید از بندگی ات دورم کری

شاید دیدی من حق خدایی تو را به جای نمی آورم

تبعیدم کرده ای

شاید دیدی به تو پشت کرده ام

خشمگین شده ای

شاید دیدی حرفها و کارهایم مثل دروغگو ها شده

مرا انداخته ای دور

شاید دیدی شکر همان نعمتهایی که دادی هم نمی کنم

دیگر محرومم کردی

شاید دیدی دور و بر دانایان نمی گردم

برای همین رهایم کردی

شاید مرا میان بی خبرها و دنیادوست ها دیدی

به همین دلیل ، از مهربانی ات ناامیدم کردی

شاید دیدی دور و بر خوش گذران ها می پلکم

حساب مرا هم با آنها یکی کردی

شاید هم دورم کردی ، چون نمی خواهی صدایم را بشنوی

شاید این مکافات گناهان من است

یا مجازات بی حیایی هایم

ولی اگر ببخشی ، چیزی نمی شود

قبل از من خیلی ها را بخشیده ای


در تقویم زندگی عجب کلاهی سرمان رفت!

من و تو به تابستان و زمستان مانیم

محصور در بهار عشق و خزان جدایی

و هرگز، هم را نخواهیم فهمید

من آن قدر گرمِ عشقم که به تابستان مانم ؛

و تو فریبنده و با شکوه ،

و سرد عشقی چون زمستان ؛

من با بوی بهاری عشق آغاز میشوم

و با خزان هجران خواهم مرد ؛

و تو شاید با جدایی من آغاز شوی ... زرد زرد

ولی هرگز با عشق جدیدت تمام میشوی؟ شاید...

شاید تنها فرصتت من بودم

فرصتی عارفانه

که عاقلانه(!) «تیر» چشمهایت

به «بهمن» قلبت باخت

.........   و نقطه تلاقیمان نگاهت بود!

منار چشمهایت را

در صحن نگاهم می جنبانی..؛

سی و سه بندم میلرزد؛

عشق من بیست ستون داشت ،

که در حوض چشمهایت افتاد...!