امشب تو را حس می کنم در سرزمین باد ها
محو نگاهت می شوم تو کیستی ای آشنا
ای آشنا امشب چرا شعرم غریبی می کند
با هر که غیر از یاد تو نا آشنائی می کند
در عصر بی اصل و نصب،مبهوت افکار توام
باور کن ای آبی ترین بهر تو من جان میدهم
تو در نگاه تلخ من نقش خدا را داشتی
گلهای زیبا را تو در گلدان فکرم کاشتی
در خلوت زردم تو را با عشق سودا می کنم
تصویر خوبیها توئی حیران منم،حیران منم
تقدیر را در گوشه ای از زندگی ام باختم
با یاد چشم سبز تو ، با درد غربت ساختم
ای کاش من هم مثل تو محو تماشا میشدم
یا مثل فکر آبی ات همرنگ دریا می شدم
در وحشت تاریک شب گر چه تو را گم کرده ام
بی هیچ غل و غش ، تو را امشب ترنم می کنم
برهیبت نورانی ات گلها تبسم می کنند
آینه ها در چشم تو خورشید را گم می کنند