این روزها حالم اصلا خوب نیست.
حس فردی رو دارم که تو کوچه پس کوچه هایی که اصلا ازشون شناختی نداره رها شده.
حس آدمی رو دارم که تو یه مسیر پرپیچ و خم تنهای تنهاست و هیچ نقشه ای برای عبور از این جاده پرپیچ و خم و طولانی نداره.
این روزها خیلی دلم گرفته. از دست خودم، از دست همه چیز و همه کس.
گاهی از خودم می پرسم حرفهای من قابل لمس نیست یا کسی نیست که اونها رو بفهمه و درکشون کنه!؟
چقدر دلم می خواست باران می آمد. یه باران درست و حسابی نه یه نم نم.
خدایا ، بهتر از هرکسی به اسرار من آگاهی و می دونی چی دوست دارم و چی دوست ندارم.
خدایا ، نمی گم تو تمام این روزها مقاوم بود ، اما به نظر خودم تمام سعی و تلاشم رو به کار بردم.
حالا هم تقریبا به انتهای راهم رسیدم اما ... .