نفرین بر لحظات سیه فام اشتیاق
ببین ققنوس سرنوشتمان از اشتیاق اتش گرفت
و اما لذت ما از خاکسترش آفریده نشد
آنچه از میان آن سوخته پرهای سرنوشتمان به سامان امد تنها بیهودگی بود
اری هم قفس
با من هم اوازی
در ذهن تهی ما تنها همین نقش میبندد:
یاد روز های لذت به خیر
یاد روز هایی که چکاوک هراسان میخواند و تو در چشمانت برایش نت مینوشتی
نفرین بر اشتیاق کور
ببین رهایی درد ها چه سرسام اور است
آرام آرام به روی گونه های مستت می لغزد
و دلداری باد نیز تو را به سرزمین هرگزها نمیبرد
اشتیاق ما سوخت
اما اغوش من همیشه برای تیمار زخم های نا شناخته ات گشوده است
از تمام افسانه ها لطافت خواهم گرفت و اشک هایت را با ان پاک خواهم کرد
ببخش آگر آغوشم از تپش لحظات نا ارام است
ببخش اگر نگاهم به زیبایی پرواز زویاهایت نیست
اگر دستانم گرمت نمیکند ببخش
به جای ان روحم از همان اشتیاق دیرینه اتش گرفته است و
بال های پروانهی خیالم به دور شمع وداعت سوخته است
این گرما برای التیامت بس است
اگر از ندای گرم اتش بیشتر میخواهی
اگر کافیت نیست بگو
هنوز برایم ذره ای ارزو مانده است
اتشش خواهم زذ تا گرم شوی
هنوز وجود دلداده ام هست
آتشش خواهم زذ تا گرم شوی