در تقویم زندگی عجب کلاهی سرمان رفت!

من و تو به تابستان و زمستان مانیم

محصور در بهار عشق و خزان جدایی

و هرگز، هم را نخواهیم فهمید

من آن قدر گرمِ عشقم که به تابستان مانم ؛

و تو فریبنده و با شکوه ،

و سرد عشقی چون زمستان ؛

من با بوی بهاری عشق آغاز میشوم

و با خزان هجران خواهم مرد ؛

و تو شاید با جدایی من آغاز شوی ... زرد زرد

ولی هرگز با عشق جدیدت تمام میشوی؟ شاید...

شاید تنها فرصتت من بودم

فرصتی عارفانه

که عاقلانه(!) «تیر» چشمهایت

به «بهمن» قلبت باخت

.........   و نقطه تلاقیمان نگاهت بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد