تو نیستی همه غریبه اند،
آشنائیشان را به رخ بیگانگیم میکشند
و من به نرمی عبور یک قاصدک ...
از سر انگشتان لطیف یک پونه وحشی از کنارشان می گذرم
و با مهی از جنس نیاز به پنجره ای از نسل دلهای شکستنی
با سرخی غروب یک انتظار ناب آمدنت را نقاشی میکنم و خدا بی صدا به تو الهام
می کند که آن دخترک که پائیز دیوانه اش کردی دیگر نزدیکست هوای تکرار قصه ی
مجنون در بیابان سرگردانی به سرش بزند و تو می آیی و با اشارتی می پرسی ...
مگر من چقدر دیر کرده ام که تو دوباره ...
سلام
هی هی هی...
از ماگذشت نیک وبداما توروزگار
فکری به حال خویش کن این روزرگارنیست