شب تنهائی
امروزدوباره دلم برایت تنگ شده است.مثلِ دیروزوحتمأ مثلِ فردا
امشب تنها برایِ تو مینویسم،همیشه از من می خواستی تا برایت بیان کنم همة دلتنگیهایم را،یادت هست؟
اینروزها هزارراهِ بی پایانِ دلتنگی ام رابه نام ِتومی پیمایم وکتابِ دلتنگیهایم به نامِ توورق می خورد.
اما دیگر تو نیستی تا دستانت نوازشگرِاحساسم باشند،نیستی تانگاهم را بخوانی و دردهایم را بفهمی.
دیروز حدیثِ آشنایی وامروزتکرارِجدایی.چه غریب شده ام!
شبی بارانی بود که کوبة کلبة قلبم را نواختی،و ما هر دو پا به کوچة مهر گذاشتیم.
سیبِ سرخی به من بخشیدی و شاخة سبزِدلم را چیدی.....و رفتی برایِ همیشه!
امشب قابِ عشقِ ترا لبِ طاقچة زندگی ام گذاشته ام.درست مثلِ هر شب.
تکه تکه هایِ قلبم زیرِ پایِ تو باران شده و میبارند.
امشب بی بهانه نیز می گریم.
سلام
اخی اخی اخی.... جانا سخن از زبان ما می گویی...