روزِ اول پیشِ خود گفتم که او
از دیارِ باوفایی آمده
عاشقانه می پرستد او مرا
از تبارِ روشنایی آمده
روزِ دوم پیشِ خود گفتم که او
آمده تا جان دهد رؤیای من
او تمامِ آرزوهایِ من است
آمده شاید شود فردایِ من
با همین فکر و خیال و آرزو
مست گشتم،اینکم دلدارِ او
خانه کرد او در میانِ قلبِ من
من شدم دیوانة دیدارِ او
حال بعد از آن همه رؤیایِ خوش
تازه دانستم که او مرد است،مرد
قلبِ او از جنسِ سنگِ خاره است
خانة دستانِ او سرد است،سرد
او زمینم زد مرا بشکست و رفت
نوگلِ احساسِ من از شاخه چید
آرزوهایِ مرا در گور کرد
خرمنِ عشقِ مرا آتش کشید
(ابراهیمی)
ابراهیمی کیه؟