عمریست در هیزمِ خشکِ تو آتش گرفته ام…. چگونه میتوانم هیزمِ تر به آتش گرفته اى فروخته باشم؟
با من چه مى کنى ؟
مى دانم که پرسیدن ممنوع است و آشفتن جرم . و تو به کسی که دیوانه ات باشد مى گویى که باید چه جوری حرف بزند……
حرف نمى دانم چیست!!!!! همان که توچهار تایش را دارى و من یک عالمه اش را براى گفتن , چهار حرف تو را همه مى توانند ببینند درست بر عکسِ یک عالمه حرفِ ناگفته من که هیچ کس قدرت دیدنش را ندارد.
طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه ات را وقتى سیبِ سرخِ دلم افتاد فهمیدم…..
امشب فهمیدم معجزه زمانى مى آید که امید مرده است و امشب تو به من فهماندى که معجزه هم مرد….
ولى من تنفست می کنم به همه شکنجه هایى که برایم اگر عاشق باشم طعمِ شهدترینِ زهر دنیا را دارد… مثل شوکرانى که سقراط نوشید و من هم با عشق سر مى کشم…..
پروانه اولت منم . مهم نیست اگر دومى , سومى , و هزارمى را به رخِ بالهای سوخته که هیچ , خاکستر شده ام بکشى…….
تو اهل سوزندان بمان شمعِ من و منِ پروانه تا حالاى نیامده و تا همیشه دیر برایت خواهم سوخت….
چقدر خوب که تو بلد نیستى یا مى خواهى بلد نباشى که خودت نیستى و چقدر بد که آشنایى نبود تا دلش امشب به حالِ بى دلِ کسى بسوزد که تو دلش را سوزاندى……
نمى دانم این چه دردیست که نمى شود دوستت نداشت….. تمامش مى کنم همه چیز را جز عشق…..