راهت دور نبود . .پیاده راه افتادم . وقتی نگذشته بود که به کنارت رسیدم . سلام که کردم پاسخم ندادی . سرت شلوغ بود انگار . بین راه هیچ به فکر مقدمه نبودم . آخرصحبت با سنگ صبور که مقدمه نمی خواهد . بر روی صندلی بی روح سیمانی نشستم و تو را دید زدم .خیلی عصبانی بودی . سرو صدایت همه جا را برداشته بود . آرام و قرار نداشتی . باز هم سلامت کردم رویت را برگرداندی . نمی دانم از چه ناراحت بودی . سنگ هم نبود برای خالی کردنش فقط ماسه بود و بس . دلم شور افتاد .
گفتم : من که کاری نکرده ام ؟ چرا ناراحتی بی معرفت ؟
گفتی : از خودت بپرس .
من؟؟؟؟!!!! من از خودم مطمئنم .
گفتی : مگر من چقدر طاقت دارم که هر شب درد دل هایت را بشنوم .
گفتم : تو که اینقدر بی طاقت نبودی .
گفتی : حالا شده ام .
گفتم : دلت می آید دلی را بی سنگ صبور رها کنی ؟ حد اقل بگو گناه من چیست ؟
گفتی : بزودی جوابت را خواهم داد ..............
بلند شدم کمی کنارت قدم زدم . ماسه ها انگار با من قهر بودند . زیر پایم را خالی می کردند . موجهایت هم انگار با شدت بیشتری بسویم می آمدند . معلوم بود از روی لجبازی است .گفتم بروم بهتر است . وقتی که برگشتم دلم مثل اینکه با تو قهر بود ولی هنوز خاطرات گذشته را برای خودش تداعی می کرد .
با اینکه قهری با من ، ولی هر شب به تو سر می زنم .............. آخر منم و یک دریا .............. منم و یک عشق ................... منم و یک خلیج , که تازگی ها کمی بی معرفت شده .
............. و من هنوز منتظر جوابت مانده ام .
بگو بگو بگو.........
بگو گناه من چیست ؟...............
من امشب باز هم می آیم تا جوابم را بگیرم پس جوابت را آماده کن .
تا امشب خدا نگهدار , دریا !
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری . اگه وقت کردی یه سری هم به ما بزن خوشحال میشم نظرتو در باره وبلاگم بدی
خوش اومدی دوست عزیز.
حتما سر می زنم.
ممنون.
جالبه .واقعا خسته نباشید عزیزم.