قصه ای هست که بود, یکی بود یکی نبود, صفحه شطرنجی, زیر گنبد کبود; مهره ها همه به جا , هم سفید و هم سیاه , رنگ تو رنگ غرور, رنگ من رنگ وفا; چشم تو منو گرفت, بازی آغاز گرفت, مهره هامو قلبت , هی به بازی میگرفت; بارها کیش شدم, مات چشمات شدم, صفحه ام خالی نبود, شاه تنهات شدم; عاشقت غافل بود, بازی ات کامل بود, مهره هایت بسیاه, مهره من دل بود; هرکسی گفت به من, بازی ات را هم بزن, او چو دلدار تو نیست, دل به دریا پس مزن; باز عاشق موندم, با همین دل موندم, این که دست من نبود, گارد عشقت موندم; شاید آماس دهی, تو به من پاس دهی, دلتو بدی به من, تو هم عاشق بشوی; اگه کیشم نکنی, نگاه پیشم نکنی, مات اخمات میشم, کاش بازی نکنی; من که بازی میکنم, میدونم میبازم, میدونم خواهم مرد, اگه بازی نکنم; میبری باز از من, بازی را تو هم بزن, بی تو من میمیرم, سخته عاشق مردن...
گفتی برو... گفتم به چشم...این بود کلام آخرین ...
گفتی خداحافظ تو...گفتم همین ..؟!گفتی همین ...
گریه نکردم پیش تو با اینکه پر پر می زدم ...
با خون دل از پیش تو رفتم و باز نیومدم ...
بازی عشق تو رو جانانه باختم ...مثل بازنده خوب مردانه باختم...
همه ثروت من توفه درویش ...نفسم بود که شاهانه باختم ...
لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود ...
برای پنهان کردنه داغ دل ویرانه بود ...
من مات مات از بازی شطرنج عشق میامدم ...
شاه مهره دل رفته بود... من لاف بردن می زدم...