سلام تنها ثروتِ فرداهای نیامده , مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است. خیلى روزمى شد که حتى هیچ چیز برایت پاره هم نکرده بودم چه برسد به اینکه بنویسم....... خسته ام .... حوصله خودم را هم ندارم..... تنها به این فکر مى کنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مى شوند محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد آنان نمى یابم.
ببین!!!دیشب که در نوشته هاى تکه تکه دفترم پرسه مى زدم حرفى یافتم که مناسب ترین عنوان براى نامه بى دلیلم بود. راستش تمام این ها رو نوشتم که آن جمله را بنویسم : حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غم انگیز را از روى بدست آوردن تجربه اى به قیمتِ دانه هاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود........تو هم بخوان.....شروع کن و لطفاً باورت شود هیچ کس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد هیچ گاه اشکِ تو را در نخواهد آورد. جسارت نباشد , اما تو خیلى اشکِ مرا در آوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت شود اما مهم نیست.
چقد بد است که بزرگ مى شویم .... یعنى قدمان , شناسنامه هایمان , کلاس هاى درسى , اندازه لباسهایمان , اما خودمان کاش همان اندازه صادق مى ماندیم که نماندیم.... هر چه سایزها بزرگ شدند ما آب رفتیم. بچگى من و تو خاطرت هست؟ وقتى اسمِ دو نفر را مى آورند و مى پرسیدند کدام را بیشتر دوست دارى و ما و تمام هم سن و سالهایمان در آن وقت همیشه نام دومى را چون دیرتر مى شنیدیم و به خاطرمان مى ماند حفظ مى کردیم و مثل طوطى تحویلشان مى دادیم و اگر جاى آن دو را براى دومین بار عوض مى کردند باز هم آن دومى را که بار اول , اولى بود مى گفتیم و پیشِ خودمان تعجب هم نمى کردیم که این بار چرا یکى را بدون اینکه محبتى کرده باشد بیشتر دوست داریم و این مالِ غریبه تر ها بود. نمى دانم نامه عاشقانه برای تو مى نویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز بچه ها را , خلاصه که تو که بچگى ات حرفِ راست را مى شد از زبانت شنید اینگونه شدى .. واى به حال بچه هایى که هنوز بچگى را پشتِ سر نگذاشته...عینِ بزرگتر ها شده اند.
دلم عجیب براى فردا که نه , بى فرداییمان شور مى زند اما چه فایده , آن اتفاقى که نباید بیفتد مدتهاست براى من افتاده است....
شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو دارد براى جستجوى یکرنگ نیست و هیچ دفاعیه اى برایت نیافتم... دروغ چرا....خیال هم نبافتم وگرنه مى شد مثلِ همه شعرها حق را به تو داد و پرونده را مختومه اعلام کرد.
اما نکردم چون نخواستم ...چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مى رسى بازگشت از آن دیوانگیست..
گاهى این آخرِ خط است که به انسان یاد مى دهد اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم , پشیمان هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان آن را به بقیه ترجیح مى دهند و اگر روز بعد کسى جدید ترش را بخرد آن را هم یه گوشه پرت مى کند تصمیم عوض نکردم.
حرفهایم نا تمام است تا الهِ صبح مى توانم برایت بنویسم ..... اما فعلاً دیگر کافیست .....هم دست هاى من خسته اند و هم چشم هاى تو .... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکرده اى که می دانم نکرده اى براى فردا که چه عرض کنم براى بى فرداییت بکن.
هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره به غم نمى خراشیم
ما خوبى او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم
الهه
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1384 ساعت 11:29 ب.ظ