بهار اینجاست . پیش من ، دلش گرفته ، درست مثل من، دلم برایش می سوزد . چشمهایم را می بندم دلم خیلی کرفته باران آسمان را به زمین دوخته مثل دل
من که حالا دوخته شده به چشمهای تو . یاد سهراب می افتم . من هم حس همان
مرغ مهاجر را دارم . همان تنهایی همیشگی ، همان روزهای تکراری ، همان
ساعات مرگ بار . بوی خاک خیس خورده می آید مست می شوم می روم دم پنجره
روی بخار پنجره عکس یک آدمک غمگین را می کشم غمگین نیستم ولی فقط همین را بلدم تقصیر خودم است می دانم.شدم مثل همان کرم کوچک ابریشم:
چه سرنوشت غریبی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس ساخت ولی به فکر پریدن بود!!!
اینجا هوا کم است . نفس نمی کشم تمام هوا را می بلعم بعد با یک فشار پرتش می کنم بیرون . اینجا جای من نیست باید بروم . باید بگردم .او باید همین اطراف باشد . می دانم می دانم . می روم دنبالش . بلند می شوم او در همین چند قدمی است همین جاست! همین جا...