نوبت عاشقی !
دوباره یه چهارشنبه ی دیگه و کنج خلوت کافه، دوباره من و تو که نشستیم روبه روی هم ، تو چشم هم زل زدیم و تند تند به هم می خندیم . دوباره کتاب و امضای برسم یادبود . و اضافه شدن یکی دیگه به کتابخونه ی سراسر یاد بود من و تو . دوباره دود سیگار و قهوه و تاکیدمون روی لذتی که از بودن کنار هم میبریم . و دوباره دلمون که میدونه خسته شدیم . ازین کنج خلوت سمت چپ کافه . از این لبخند ها .این قهوه و کتابها و این تاکید ها . خسته شدیم از همدیگه و شهامت گفتنشو نداریم . ! مث همیشه عصبانی میشی از اینکه جای رژلب من روی لبه فنجون می مونه . عصبانی میشی از اینکه میخوام آخرین سیگار عمرم رو دود کنم ، تنها آخرینشو . و من مث این اواخر بهت نمی گم که تو این چند ماهی که با تو میام اینجا چند نفر عاشقم شدن ، من عاشق چند نفر شدم !!! دلم میخواد بهت بگم که چند نفر منتظر روزی هستن که این صندلی رو به روی من خالی بشه ،بیان بشینن و بگن " اگه خودکارتون نمی نویسه ، میتونین از خودکار من استفاده کنین ...!"
تو چشات نگاه میکنم ، لبامو غنچه میکنم و ابروهامو میندازم بالا . میدونی که میخوام یه چیزه مهم بگم . چشم میدوزی به لبام . میگم " خودکاری که بهم دادی داره تموم میشه ، چن روزه مجبورم دو ساعت ها کنم و تکونش بدم تا بتونم چن خط بنویسم !"
تو چشات نگاه میکنم و میدونم که می فهمی حالا دیگه نوبت یه خودکاره دیگه ست !!! ...
صفر مطلق |