دیشب ٬ شب عجیبی بود !
 نمیدانم چرا  …  راستش چیزی از دیشب یادم نیست .
 تنها به خاطر می‌آورم که من بودم و تو بودی و ماه بود.
 ماه دیشب خیلی هیز بود ، همه‌اش از کنار کرکره‌ی اتاق سرک میکشید ببیند این تو چه میگذرد .
 یادم هست تا ماه بود تو هم بودی .
 تو نزدیک بودی و ماه دور .
 من به ماه نگاه میکردم و تو به من .
 صبح ... بیدار که شدم دیگر تو نبودی .
 صبح .. بیدار که شدم ماه هم رفته بود  .

         


«گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای ترا......... چشم تو زینت تاریکی نیست .... پلکها را بتکان ... کفش به پا کن و بیا ! » در انتهای جاده دست پرالتهاب من چشم به راه دست مهربان تست و چشم در چشم شیشه ای تو دوخته ام . گرامی ترین مهر .. ملایمترین لبخند و نرمترین نگاه من ارزانی تو باد ! .... « پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم ، بادبان برچینم ،‌پارو وانهم ،‌سکان رها کنم ، آغوشت را بازیابم ،‌استواری امن زمین را زیر پای خویش ! .... در افق نقطه های سیاه کوچکی می رقصند و زمینی که بر آن ایستاده ام دیگر باره آرام یافته است ..... بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم ! ... خود را به تمامی بر آن می افکنم ! اگر بر آنم که تا دیگر بار بر پای بتوانم خاست راهی به جز اینم نیست ! .... » جاده خود التهاب است ... شب است و ستاره و زمزمه سکوت و لبخند ... چشمهای من و نگاه تو در نسیم رهاست ... دلم با جاده می رود ... دلم با جاده می آید و من جاده را بسیار دوست می دارم ..... و مانی ترین امید با من همراه است .....