خدا را شکر ! من همان لحظه ای که ترا در خویش یافتم و خویش را در تو دیدم خدا را شکر گفته بودم ... رویای دریاهای دوردست را به من نشان دادی ... دلم پاییز را نمی شناسد ... دلم بهار شده است .. انفجار یک بمب پر از ستاره را درون قلب خویش نرم نرم می بینم ! ستاره !روزهای اول یادت هست ؟ در آسمان زندگی من رویای سپیده را آفریدی .. باران را از تو یاد گرفتم ... دلم ذوب شد و روحم شفا یافت و من نرم نرم باریدم ... بارانک من ! اشتیاق دستهای گرم تو مرا بی تاب نموده است .. بس است .. انتظار سفر مرا ملتهب نمود ... بارش دلهای گرممان را ببین ! عشق غوغا می کند